پدرکلانم
میگفت مرگِ اسب که فرا رسد، به همه چیز چنگ و دندان می اندازد باورم نمی
شد. روزی رسید که مرگ، دروازۀ اسبِ "قِزِل" کاکا فقیر را دق الباب کرد چه
رنجی می کشید حیوان، بر زمین دراز کشیده بود و به سنگ و چوب هر چیزی که دور
و برش بود دندان می انداخت و چنگ می زد.
عمرِ حکومتِ دوازده سالۀ رییس
جمهور کرزی نیز به پایان رسیده است و این اسب قِزِل، به هر چیزی که دور و
برش است چنگ و دندان می اندازد. سرباز زدن از امضای پیمان امنیتی، رهایی
همه روزه و بی وقفۀ طالبان و دهشت افگنان، دست به دامنِ ایران و پاکستان
انداختن همه و همه نشانه های این چنگ اندازی است.
روزگاری
بود که گوش دادن به رادیو و به خصوص شنیدنِ رادیو بی بی سی، نشانۀ تشخص و
امتیاز بود و برتری، و عصیانگری، و آزادگی شخص را نشان می داد. خصوصاً در
سال هایی که همه جا، رنگِ سرخ آتشین، چشم ها را می زد و دل ها به تهوع می
انداخت. در آن سال های ستم و سرکوب، رژیمِ هوادارِ داس و چکش، با داس سر
می برید و با چکش فرقِ سر می شکافت. و مامورانِ علنی و نیمه علنیِ رژیم بر
بام ها می برامدند و به حرف و عملِ مردم
گوش می سپردند و چشم می دوختند و جامعه زیرِ ذره بین شان بود گوش سپردن به
رادیو بی بی سی، جرمی بود بزرگ و انگِ فیودال، مرتجع، سکتاریست وغیره را بر
پیشانی آدم می چسپاند و راهی کوره عدمش می ساخت. البته این تنها مالِ رژیم
کمونیست نبود، ما دورۀ بسیار مختنق و نفسخفهکن تری داریم در تاریخ
معاصر که به اختناقِ داوودی مشهور است و دوره یی بدتر از آن که استبداد
کبیر است و زمام داری محمد نادر، پدر محمد ظاهر، شاهِ سابق که در تاریخِ به
"نادرِ غدار" شهرت یافته است و این غدرِ او در کشتنِ حبیب الله کلکانی،
شاه محمد ولی خان دروازی، جنرال غلام نبی خان چرخی، عبدالرحمان لودین و ده
ها تنِ دیگر آشکار است. بعداً یک مدتِ طولانی هفده ساله، لگامِ قدرت در دست
شخص سفاک و بی رحمی به نام محمدهاشم مشهور به "اخته" است که کاکای ظاهرشاه
بود. جانِ من که شما باشید خود می دانید که اشخاص مقطوع النسل (اخته) از
نظر عاطفی دگرگون می شوند و چنان بی رحم و خونریز می شوند که نپرس. نمونه
هاش فراوان است. مثلِ آقامحمد قاجار سر سلسلۀ قاجاری ها و همین هاشم اخته
مستبدِ کبیر خودمان و بسیاری دیگر که نام های شان را نبشتن، وقت من و شما
را به هدر می دهد. خلاصه کلام ما سیاه ترین دوره های تاریخی را داشته ایم
وداریم و شاید هم رکورددار باشیم از این لحاظ در منطقه و آسیا. از این بحثِ
درازدامن می گذریم و بر گردیم به رادیو،
در ده سال اخیر رسانه های
شنیداری در بسیاری مناطق جای خود را با رسانه های دیداری عوض کردند و
تلویزیون جای رادیو را گرفت. البته بسیار بهتر شد گر چه هنوز هم رادیو در
بیشتر مناطق حرفِ اول را می زند.
در خانه نشسته ام و دو چشم میخ بر
پردۀ تلویزیون، که مختار پدرام گزارش می دهد از مجلس نماینده گان، و بانویی
به نام آرین یون نماینده ننگرهار، چنان مجلس را به سر برداشته است انگار
همین لحظه خبر مرگ اسمعیل یون برایش رسیده و چنان با دهان کف کرده سخن می
زند پنداری همین حالا سقف بر سرش فرود خواهد آمد. آرین یون که هتاکی و
فحاشی اش را پایانی نبود و نیست، تنها نیست آدمک های دیگری چون کمال ناصر
اصولی که همه چیز دارد و تنها چیزیکه ندارد همین "اصول" و دانش است و چند
تای دیگر، هی دشنام می دهند و چشم ها از خشم دریده و از عصبانیت بسیار در
اصول و اخلاق "ریده" و چون شترهایی مست در میدان پریده که نپرس.
حالا همه قهر شان از این است که چرا نام ملیت در شناس نامه ذکر شود و چرا هر کسی دارای هویت باشد؟
دوستی داشتم که به شوخی بسیار، می آزردمش و ریش خندی می کردم، همیشه می
گفت "تو آدمگری را با تفنگِ چره یی زده ای" اکنون به عیان می بینم که این
نماینده گانِ متعصب، بی خرد و بی سواد، دانش، اخلاق، و آدمگری را با چره
یی زده اند.
بحثِ ذکر نام ملیت، جنجال بر سرِ زبان، هویت و سایر خواست
های عمومی و مشروع تبار ها و ملیت ها، چیز تازه یی نیست. در دهه دموکراسی و
پیش از آن هم، ما شاهد درگیری های قلمی و لفظی نماینده گان هستیم و هم از
روزنامه نگاران، فعالان سیاسی، دانشجویان و سایر کسانی که دغدغه های جمعی
فراوانی دارند و دردِ کُل را دردِ خود می دانند.
البته نقشِ روان شاد
طاهر بدخشی از آگاه ترین رهبران سیاسی و از فعال ترین متفکرانِ تاریخِ
معاصر افغانستان در این بحثِ هویت طلبی و حق خواهی بسیار پررنگ، فراموش
ناشدنی و سرنوشت ساز است.
بسیاری از جوانانِ ما پرداختن به این گونه
مسایل، زبان، هویت، ملیت وغیره خودداری می ورزند و آن را نشانۀ نشنلیزم می
پندارند. که به نظر من به بیراهه می روند و مشکلات ناشی از این درد را درک
نکرده اند. تا زمانی که مسئلۀ ملی حل نشود و فاشیست های پشتون تبار، اعم از
سیاست مدار، نویسنده و شاعر، روزنامه نگار، و نماینده گان مجلس و خلاصه هر
کسی که به نوعی و به نحوی نانش از این روغن چرب است. از این ادعای پوچ و
دروغینِ "همه مان افغان هستیم" و "پشتون ملیت بزرگتر و برادرِ بزرگ" و یا
"افغانستان، فقط خانۀ افغان ها (پشتون) است" دست بر ندارند و به برابری
تمامِ قوم ها و تبارهای ساکن این سرزمین سر فرود نیاورند این مبارزه ادامه
خواهد داشت و مسئلۀ ملی مشکل اصلی ما خواهد بود.
آرین یون، ناصر اصولی،
اسمعیل یون، واحد طاقت و ده ها تنِ دیگر که با رسوایی تمام بر طبلِ فاشیزم
می کوبند و سر شان از بادۀ هتلری گرم است. از یاد برده اند که آن دورانِ
استبداد و تک صدایی را "باد برد و گاو خورد" و دیگر دورۀ "آموزش اجباری"
زبانِ پشتو و "توزیع زمین" مردم بومی به "ناقلین" سمتِ جنوب و آن سوی
دیورند گذشته است و دیگر هیچ منگلی ای به یغمای شمالی نخواهد آمد.
دوستی نوشته بود:
این بحثِ زبان و جنجالِ مجلس نماینده گان کارِ حکومت است، که می خواهند
اذهانِ عمومی را از عدم امضای پیمان امنیتی به این سو متوجه ساخته و بحثِ
عدم امضا را به فراموشی سپردن. که این حرف هم تأمل بر انگیز و درخور توجه
است و چندان ناصواب هم نمی نماید.
خشونت
علیه زن را در بیرون نجویید، کافی است نگاهی به دور و برِِ خود و در درونِ
خانه بیندازید تا ببینید خشونت علیه زن یعنی چی؟ چقدر وحشت ناک است و تا
کجا ریشه دوانده و سایه گسترانیده است.
وقتی که خواهرم از خرید ( آن
هم خریدِ کچالو و پیاز) و دیگر نیازمندی های خانواده، کمی دیرتر بر میگردد
و شوهرش خشن و عصبانی، چَپ چَپ نگاهش میکند و هر لحظه بیمِ آن میرود
بپرد و گلویش را بفشارد.و او سراسیمه و بی اندکی استراحت، خسته و کوفته، ترسان و لرزان و شتاب زده به تهیۀ نانِ شب میپردازد. خشونت علیه زن است.
وقتی که همه مان بر سرِ سفره، نان می خوریم و من هر لحظه امر و نهی میکنم
و دخترکانِ خواهرم، پروانه وار گردِ من و ما می چرخند تا مبادا چیزی کم
باشد و در چشم هاشان هراسی پنهان موج میزند، خشونت علیه زن است.
وقتی مادرم نان نمیخورد و آن را وا میگذارد برای مردانِ خانواده و مهمان، تا چیزی کم نباشد خشونت علیه زن است.
وقتی که همه مان، (مرد و زن) یکجا از کار بر میگردیم و ما مردان، پشت
به دیوار لم میدهیم و زنان بدون اندکی دَم گرفتن، دوشِ همیشگی خود را
میانِ خانه و آشپزخانه، آغاز میکنند. خشونت علیه زن است.
وقتی که مردی
سینۀ فراخش را پیش داده و خرامان خرامان راه میرود و زنش کودکی بر دوش و
دستِ کودکی در دست و یکی دو تنِ دیگر نیز به دنبالش دوان، میان ازدحامِ
جمعیت دچار مصیبت است و هر لحظه سرزنشی نیز از مردش میشنود که تندتر بیا و
فلان و بهمان، خشونت علیه زن است.
وقتی که راننده ای، پشتِ زن چهل ساله و خوش بر و رویی را میگیرد در خیابان ها دنبالش میکند خشونت علیه زن است.
وقتی که دخترکانِ دبیرستانی از ترسِ آزار و اذیتِ جوان ها و نوجوان های
تازه پشت لب سیاهکرده، کوچه بدل میکنند و برای رهایی از شرِ آزار این
عقدهیی ها پسکوچه ها را بر میگزینند، خشونت علیه زن است.
وقتی یک آموزگارِ زن مورد تمسخر، توهین، تحقیر و حتّا آزارِ دانشآموزانِ نیموجبی و بینیکشالش قرار میگیرد، خشونت علیه زن است.
وقتی که دانستنِ نام مادر، خواهر و سایر زنانِ خانواده، در مکتب، محیط
کار و دانشگاه، جرم است و وسیله ای برای آزار و اذیتِ شخص، خشونت علیه زن
است.
پاسی
گذشته از نیمهشبِ یکم آذرماه و دل دو نیمه است از آذر و در آذر، هی میتپد
و بیقرار است میانِ آذر. و چه آذر سان و آذرگون و آتشزن اند این
دخترکانِ آذربایجان.
سرمایی سخت در جان و سر از اندوه، سخت بیجان. یاد
دوستان آتشم زده به جان و حسرتِ دیدار شان خوابم شکسته در سر و خوابم
پرانده از چشم. عزیزی که خفته است در کنار و از این دیوانگی هاست برکنار،
مانده است حیران اندر کار منی ویران. انگشت حیرت به دندان گزیده است و شاید هم پشیمان از اینکه چون منی دیوانه را به دوستی بگزیده است.
سخت خدازده است این دل و هرگزم نرود مهر هیچ خدازدهای از دل، ای کاش سگی
دیوانه بجوَدَش یا دیوانهای گلولهای بنشاند وسطش، هرگزم رهایی نیست از
دیوانگی های این دلِ دیوانه، هی هزار لعنت بر هر چه که دل است و هر کس که
دیوانه است. در این نیمهشبِ تاریک و اندوهزا، میلاد خواهد از من و نیمکت
های دانشگاهِ کابل و سیگاری در دست و کیفِ سگرتیای در سر. پیروز خواهد از
من و پارکِ شهرنو و آن تکبیت هایی که هر یکی به جهانی ارزد و جهانی که به
جانی نیرزد. نه رسایی است که بگپیم از آسمان تا ریسمان و بحثِ اوست در
آسمان. نه صمیمی که شهکاریست از صمیمیت و تندیسی از ترنم.
هی خاک بر
این سر و هی آتش باد در این دل، که در این نیمهشب، هارون خواهد از من و
خیابان های شهر نو و حمید خواهد با آن شکرخندهایی که هر کدام برقی از شور و
شیطنت دارند و نیاز خواهد از من با صدهزار عجز و صدهزار نیاز، نه الیاسی
که با او بگویی از داستایفسکی و راسکولنیکف و تو خود شده ای یک پا
راسکولنیکف. نه بهرام است که مسقره گی کنی و نه مانی است که آشنایت کند با
عجیبترین فیلسوفان.
اکملی نیست که درنَوَردی با او سراسرِ خیرخانه را و
نباشی در بندِ خانه و نه فریدی که بگرداندت خانه به خانه. مشتاق که مشتاق
ترت کند با او شوخی ها و ارشادی نیست که ببردت غم از دل با آن پنجههایی که
هر یکی آشنا اند به هزار فن و آغشته اند به هزار هنر. اورنگ که دراید به
هزار رنگ و هیچ کم نشود از یک رنگیش و آن چشم هایی که محور شرارت اند و سخت
شوخ.
نام ها فراوان اند و صاحبان نام فراوان تر، کو فرصت و کو حوصله
که از بیوجدانی های هر کدام شان بنویسی و بگویی که مثنوییی شود هفتاد من.
بازخوانیِ تاریخِ تشیع و تبارشناسیِ سوگواری افراطیای که امروزه مُد شده است. یک نیاز جدی برای تمام عزاداران حسینی است. خاصتاً برای آن هایی که عزا داری را رژهیی برای نمایش قدرت و بیرون کردن عقده های درون خود ساخته و برای این مومنان عزا دار که سراسر شهر را میدانِ ماراتن و موتر رانی پنداشته اند.
"هر
جا سنگ، دَ پایِ بزِ لنگ" او بابه ها و بی بی های مان که ای ضرب المثل ره
ساخته اند، بی وجدان ها صد فیصد مطمین بودند که روزگاری نواسۀ بخت برگشته
ای خواهند داشت به نام بهروز.
لعنت به بیماری های خزانی از سرماخوردگی تا گلودرد و زکام ووووو
از
چند روز قبل میان مان شکرآب شده بود و هر دو گروه دندانبرهمسایی هایی
داشتیم به روی همدیگر و برای همدیگر، علتش به درستی یادم نیست؛ شاید بر سر
فوتبال بود و شاید هم بابتِ رقابت تنگاتنگی بود که میان ما بچههای به
اصطلاح خوشتیپ و خوشپوش بر سر تصاحب و گپ دادنِ دخترهای زیبا و مغرور
دبیرستان نمبریک و آموزشگاه تازه تأسیس شده زبان انگلیسی صورت میگرفت و
گاهی به دعوا و بزن بکوب هم میرسید اما نه بسیار
شدید. هر چه بود وحید را وا داشت در میدان فوتبال خطاهای آشکاری بکند و
دست بزند به تمسخر و توهین که حوصلۀ من و حارث را به نقطۀ پایانش میرساند.
تازه از میدان بیرون شده بودیم و در پیش روی خانۀ کاکا نوراحمد که جنرال
مقتدر و هیبتناکی بود ناگهان حارث و وحید بعد از ردوبدل چند فحش گلاویز
شدند، دست به یخنی زدنی و دیدنی از دو نوجوانِ تازه پشت لب سبز کرده و
خوشصورت که لندغرهای شهر "بچۀ شیر و پراته" میخواندند شان، هر دو
ورزشکار و پر از غرور جوانی، دَو و دشنام ها خصوصیتر، زشتتر و ناموسیتر
شدند. هیجانِ نوجوانی، کاکهگیِ گویا رفیق را تنها نگذاشتن، دلی پر خون از
وحید داشتن که فرزند فرمانده معروفی بود و به قدرت پدر می نازید و بالاخره
هیجانِ نخستین لگدهای بلند بعد از تمرینِ چاک صد وهشتاددرجه در باشگاه
کونگفو، همه دست به هم داده زیر پوستم را قلقلک میدادند برای هنرنمایی و
نشان دادنِ کاکهگیِ که انگار با زدن و خون ریختن مرفوع میشد. با حارث
همگام شدم و از دو طرف پشت و پهلوی وحید را خرد و خمیر کردیم، جانور درون
مان بیدار شده بود برای ریختنِ خونی پاک و بیگناه که تنها راه سرافرازی و
مردی میپنداشتیمش. وحشیگری ما چندان شگفتیبرانگیز و مشمئزکننده نبود که
بیتفاوتی، بیاحساسی و گوسفندی عمل کردن مردم، انگار به تماشای تیاتری
آمدهاند، لبخند بر لب و با چشمهایی برقزده از خرسندی، این بزمِ خون و
خریت را به تماشا نشسته بودند. بالاخره نثار آمد و ما را از دریدن بیشتر
لاشهیی باز داشت که وحید نام داشت و انگار نه انگار با ما فوتبال بازی
کرده و دوست بوده ایم. از ترس پدرش و سوگندی که خورده بود در انتقام فرزندش
ما را چنین و چنان میکند چندین روز به مکتب نرفتیم تا اینکه آبها از
آسیابها فرو افتاد و فتنه خفت.
با این مقدمۀ درازتر از متن میخواهم
بگویم که، حس هم دردی، دردِ مشترک جمعی، وجدانِ جمعی و این گونه کلمات
قلنبه سلنبه صرف روی کاغذ مانده اند و مردم ما، مردم شهر فیض آباد، همان
گوسپندانیاند که قطار ایستاده و یگان دوگان، به مسلخ سگهای هاری از نوع
شهردار و فرزندش میروند و ضیافتِ قربانی خود و فرزندان شان را به تماشا
مینشینند من بار بار در چشمان مردمان این شهر اشتهای سیریناپذیرِ دیدنِ
جنگ و جدل را دیدهام که با لبخندهایی احمقانه بر لب و با نوعی بیتفاوتی
وحشتناک پیرامون رویدادهای خونین دورو بر شان خاموش بوده اند. مطمئناً،
سلاخی فجیع و دردناکِ مهندس جاوید واپسین قتلِ پسر شهردار نیست و این
نوجوانِ آبیچشمِ رهیده از بندِ انسانیت و آدمگری قتلهای بیشتری را انجام
خواهد داد اکنون که دیگر دستش به کشتن، پاره کردن و دریدن گوشتِ گرم و
تازۀ مردم شهر رَو شده است. به قول پیرزنانِ دهکده مان "پردۀ انسانیتِ
صورتش دریده" و به هیچ چیزی بند نیست. روزگاری برتولت برشت از فاجعۀ فاشیزم
و ابعاد آن حرف می زد که اگر فاجعه و وحشتی کوچک باشد واکنش بسیاری را بر
می انگیزد و هیاهویش همه جا را می گیرد ولی وقتی فاجعه و کشتار به صدها و
هزارها تن برسد دیگر همگان به آن خوی کرده و هیچ اعتراضی نمی شود، امروز
مردم شهر فیض آباد نیز به این سلاخیهای خیابانی و قلدریهای نورمحمد، نورِ
چشمِ شهردار نذیرمحمد خان خو کرده و خنثی شده اند.
این شورای عالمانِ دینی، که هر روز تیر تکفیر بر رسانه ها می بارد و گلوی مردم را می فشارد کجاست امروز؟
آن
روز دلهرۀ عجیبی داشتم، شوق و هراس هر دو باهم و درهم، اولین بار بود که
پایم را به مکتب می گذاشتم و این می شد مساوی با کم شدنِ مدت گاوچرانی،
خیلی خوشحال بودم چرا که نه؟ آخر نیمی از روز را مکتب خواهم رفت و رفتم، بر
خلاف دیگران که پدری، عمویی، برادربزرگی یا کسی از فامیل با هاشان برود تک
و تنها رفتم. مکتب را بلد بودم می دانستم کجاست، دفترچه در دست و مدادی در
جیب، دروازۀ کهنۀ مکتب با آن دیوارهای نیمه
فروریخته هنوز هم هر لحظه در ذهنم فرو می ریزند و حافظه را سرریز از خود
می کنند. از پله ها بالا آمدم اندکی هم مغرور شده بودم و گردن افراشته؛ اما
لرزان و ترسان، مغرور از شلوار نوی که پدر برایم خریده و شبیه به پوست
پلنگ هایی بود که در کوهِ پشت خانه مان پرسه می زدند و از تیررس مجاهدانی
می گریختند که شلوارهایی مشهور به پلنگی بر تن شان بود و شکار پلنگ و آدم
تنها تفریح شان. ترسان از محیط ناشناخته و آموزگارهایی که هیولاهای ترس
ناکی بودند در ذهن ما، همانند مجاهدان که هیولاهایی بودند به واقعیت و
چپاول های شان پایان نیافتنی و قصۀ شان را از بچه های کوچه بسیار شنیده
بودم. پله ها و میدانِ خاکییی را طی کردم که بعدها هر روز در آن ما را صف
می بستند و به خاطر غیرحاضری چوب می زدند که مردی از روبرو آمد، همین الان
هم که چشم هایم را می بندم مردی با پیشانی بلند و جلادار از عرق و آفتاب،
قدی کوتاه و بروت های کوچکِ هیتلری در سراسر چشمم می دود و مغز را می
آشوباند از خود و با خود.
مردی از جنس شرافت و صداقت و مردی ساخته شده
از مهر و خشم، مهری مداوم و خشمی زودگذر. اندکی دیرتر دریافتم که این آدم
مدیر مکتب است و فرمانش بر مکتب جاری و جایگاهش در آن حوالی بس بلند.
بار بار از گناهم در گذشته بود و معافم داشته بود از چوب خوردن، در آن سال
ها می پنداشتم به سبب این که پدرم یگانه معلم درس تاریخِ آن مکتب است و هر
روز با افغانستان در مسیر تاریخ زیر بغل و گروهی از بچه ها از پشت به مکتب
می آید از مجازات معافم می دارد سال ها بعد برایم گفت دلش به نحیفی ام می
سوخته و نمی خواسته دانش آموز سال اولی مردنییی را به فلکه ببندد که برای
دانش آموزان سالِ آخر شعر سنایی (ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار .... و
الخ ) می خواند و ناصر خسرو و چه گوارا را می شناسد.
بینی پسری را
شکسته بودم و دختران صنف دوم را متلک بار کرده بودم که یادم نیست چی بود هر
چه بود پایم را به اداره کشانده بود و به خطِ بینی کشیدن که سر باز زدم و
نپذیرفتم، ترسانده بودم به اخراج از مکتب و سه پارچۀ جبری؛ خون در رگ هایم
یخ بسته بود از ترس، اما روحِ خبیثم آرام نمی گرفت و هر روز دستۀ تازه تری
از گل به آب می دادم.
دانش آموز سالِ چارم بودم و سیزده روز مکتب
نرفتم، از بی کفشی و پابرهنه بودن، با گاوهایم از دشت بر می گشتم که دید و
کلی نصحیتم کرد، گفت پابرهنه بودن عیب نیست مکتب نرفتن عیب است، اکنون که
پدرت نیست باید بیشتر زحمت بکشی و درس بخوانی وقتی که آمد نباید کم بیاری
در درس، فردایش موزۀ پلاستیکی سیاهی برایم آورد و باز شدم مکتب رو.
بار بار از مکتب دورش کرده بودند مسوولانِ مسوولیت نشناسِ آموزش پرورش و هر
بار می کوشید به نوعی و به نحوی بیاید و دلداری مان دهد از نبودش و آدم
باشیم در نبودش.
همان سال چارم و برای آخرین بار مدیرم بود، شانزده سال
تمام ندیدمش و یک بار هم برای کوتاهی در جای دیگری دیدیم و گپیدیم، اما
خیلی کم و کوتاه.
امشب شنیدم که رفته است و برای همیشه، دیگر هیچ کودکِ
پلنگی پوشی در اولین روز آمدنش به مکتب مردی را نخواهد دید که پیشانی
بلندش بدرخشد از آفتاب و عرق و بروت های کوچکِ هیتلری داشته باشد و دانش
آموزِ نحیف و شیطانش را مجازات نکند و دلش بر نحیفی ش بسوزد.
دیگر هیچ مدیری نخواهد بود که برای دانش آموز صنف چارمش موزه های سیاهی بیاورد و تشویقش کند به مکتب رفتن
یادت جاودانه باد مدیر دوست داشتنی من امان بیک زیوری و روحت شاد
از
همۀ دانشجویانِ عزیزی که دست به اعتصاب و اعتراض زده اند سپاسگزارم. سپاس
از اینکه شما برای به دست آوردن خواسته های تان، به جای آنکه جلیقۀ
انتحاری بپوشید لب از غذا فرو میبندید و به بهترین گونۀ مدنی، فریاد
دادخواهی تان را بلند میکنید.
من از این حرکتِ مدنی تان حمایت میکنم و شرمنده ام که در کابل و در کنار تان نیستم.
به این هم، کاری ندارم که حرکتِ تان، قومی هست، سیاسی هست، و یا هر گونۀ
دیگری، همینکه به شکل مدنی، منطقی و دیموکراتیک فریاد تان را بلند کرده
اید برایم کافیست.
تنبلی خودم و انترنتم را ببخشید که نتوانستیم دستکم عکسی از اعتراض تان را اینجا بگذاریم.
درود بر شما و دادخواهی تان
آورده اند که روزگاری مردم و ملت ایران را وفور نعمت به ناشکری سوق داده و سبب ظهور زحمت گردید و ایام مصیبت محمودی ملت را رسانید به سرحد نابودی و ایکاش این مردکِ شیاد هیچی نبودی تا از خانه هیچ کسی برنیامدی نه آتشی و نه دودی این مردک دروغزن رفیق سوریه و سعودی که جان و مال مردم بربودی و همیشه بر کناره چاه جمکران غنودی
چندین رویدادِ خجسته روی بدهند در یک روز و تو در یکی هم حضور نداشته باشی و هیچ کاری هم از دستت بر نیاید.
- همه دوستان گرد هم آیند و برای احمدظاهر آن باربد قرنِ ما، جشن بگیرند و
خیابانی را به نامِ نامی اش نام گذاری کنند و تو نباشی، تویی که احمدظاهر
را تا مرز جنون و دیوانهگی دوست داری
- روز مادر باشد و نتوانی حتا یک تلفن بزنی به مادرت
- از فرمانده عصیان گر و قهرمان چه گوارا تجلیل به عمل آرند و تویی که سال ها ادعای هواداری اش را بر دوش می کشیدی نتوانی رفتن
- فرید دلداری با گروهی از یاران و دلداران به شمالی برود و جای تو خالی باشد در آن جمع
- صمیم از سه روز پیش برنامه ریزی کرده باشد برای روز جمعه و تو نتوانی به
این جمع بپیوندی تا شادی هایت را ضرب و جمع کنی و اندوه ات را تقسیم
- امید فرخنده ترین روز عمرش را جشن بگیرد و پای در دایرۀ متاهلان گذارد و تو حتا نتوانی بگویی عروسی ات مبارک