این نوشته ام در شماره ی 66 ام هفته نامه ی نخست چاپ شده بود .
ندا! ندا! میدانی امروز سی ام خرداد است . اینروز در تاریخ کشورتان روز تاریخی و فراموش ناشدنی است . میدانی امروز بازهم سی ام خرداد(جوزا) است . یادت است ؟ آنروز روز سی ام همین ماه و سال سال 1388 بود . و تو به عنوان یک دختر جوان ، مبارز ، انقلابی و مصمم بر ضد رژیمی که در انتخابات سال 1388 دست به تقلب و فریبکاری گسترده زده بود و با فریبکاری بر کرسی تکیه کرده با صدها دختر و پسر هموطنت به خیابان ها ریختی و صدای اعتراضت را بلند کردی . میدانم ، ندا! حق داشتی که بخاطر رای ات اعتراض کنی . اما بخاطر این متاسفم که تو نمیدانستی در ایرانی و در زیر ساطور و ستم رژیمی نفس میکشی که ستونپایه هایش را از استخوان های شکسته ی شهیدان گلگون کفن ساخته و در راس این حکومت متقلب کسانی سر کار اند که محاسن شان را با خون آزادی خواهان رنگ کرده اند .
ندا! ندای خوبم! ندای مبارز و انقلابی ام! چقدر سنگدل
هستی . هر روز که گپی نبود و آرامش بود . مادرت این زن فداکار را با خود
میبردی به اعتراض و دست در دستش در خیابان های تهران گام میزدی و فریاد آزادیخواهی
ات را به کهکشانها میرساندی . ولی آنروز چرا تنها بر آمدی ؟ چرا نگذاشتی
مادریکه بیست و هفت سال تمام جون مامان گفته و در آغوشش میفشردت دست در دستت باز
هم شعر مرگ بر احمدی نژاد و حکومت متقلبش را سر دهد و با لبخند به سوی دخترش ، دختر
مبارز و سرشار از انرژی جوانی اش بنگرد و چشم در چشمانش دوزد .
ندا! ندای نازنین! چرا روز سی ام خرداد 1388 تنها از
خانه بیرون رفتی ؟ چرا ؟ چرا به مادر پیر و پدر ریش سفیدت رحمی نکردی ؟ مگر
نمیدانستی که رژیم های آخوندی ایران تا دسته گل هایی چون تو را پرپر نکند شب خوابش
نمیبرد . ندا! مگر نمیدانستی که تو نخستین قربانی راه آزادی خواهی بود ؟
ندا ! نمیدانم در روزهایی که به مکتب میرفتی ، یا فاصله
میان دکان خوراکه فروشی سر کوچه و خانه را با گام های دخترانه سبک و چالاک طی
میکردی چه فکر میکردی ؟ آیا باورت می آمد که روزی و روزگاری ناجوانمردی که هرگز
مردی و کاکه گی را ندیده و نشناخته است سوار بر موتور سکلیت میاید و سینه ات سینه
ی بی کینه ات را آماج گلوله قرار میدهد و در برابر نگاهان حیرت زده ی معلمت معلم
موسیقی ات (حمیدپناهی) دو قدم بی تعادل و لرزان برمیداری و می افتی زمین . باورت
می آمد که در همین تقاطع دو خیابان (خسروی و صالحی ) که بار ها با دوستانت در آن
قدم زدی ، میخندیدی ، موتر(ماشین) میراندی ، و سودا میخریدی روزی و روزگاری
میرسد که گلوله یی شلیک میشود ؟ و تو ناباورانه نگاهی به سینه ات به سینه ی زخم
خورده ات می اندازی دو سه قدم ... و بعد چونان سروی بلند که بر پایش تیشه زده
باشند می افتی ؟
ندا! ندای قهرمانم ! ندای نازنینم ! هیچ میدانی بعد
ازینکه تو تیر خوردی و افتیدی زمین چه اتفاقی افتاد؟ ... نه تو نمیدانی هرگز
نخواهی دانست که چه اتفاقی افتاد ؟
بگذار من برایت قصه کنم که چه شد
بعد ازینکه تو تیر خوردی جمعیت اعتراض کننده چندقدمی
پراگنده شدند . همه گان فکر میکردند که تیرهای هوایی شلیک کرده اند و یا با گلوله
های پلاستیکی میزنند . من مطمینم که تو نیز فکر کردی با گلوله های پلاستیکی زده
اند . تا اینکه سوزشی در سینه ات و در نزدیکی گردنت حس کردی . سوزشی دردناک که نفس
کشیدنت را دشوار ساخته بود .
راستی آیا قبلن این را میدانستی ؟ که وقتی آدم تیر
میخورد نخست نمیداند چه اتفاقی افتاده ولی چندثانیه بعد متوجه داغی و گرمی موضع
تیر خورده میشود که ناشی از ریختن خون گرم و داغ از محل زخم است و اندکی بعد سوزشی
دردناک همراه با دلبدی و تهوع آغاز میشود و سپس احساس تشنگی شدیدی میکنی ، اندکی
بعد نفس کشیدن دشوار میشود . ضربان قلب دیر به دیر میزند و ......
راستی ندا تو که هیچ نمیدانی چه گپ ها شد بعد ازین که
افتیدی . نخستین کسی که دید افتادن ات را معلم ات بود معلم موسیقی ات و دومین نفر
دکتر آرش حجازی بود . راستش دکتر نخست ترسیده بود چند قدمی فرار کرد ولی انگار کسی
برایش گفته باشد که دکتر برگرد ندا پرواز میکند . چون رویش را طرفت دور داد و
بسرعت دوید تا مانع از پروازت شود . آیا میتوانست که
نگذارد تو به کهکشان ها بروی ؟ مطمینن که نه
بعد ا ز اینکه تو با تکت (بلیت ) درجه یک پرواز سوار بر
بالهای نور شدی و به آن بالاها رفتی . مردم آن بخت برگشته ی نابکار را
گرفتند . همان کسیکه برایت تکت ورود به جنت را داد . مردک پلیدی بنام «عباس
کارگر جاوید» بود . یک بسیجی ، یک لباس شخصی ، یک نیروی امنیتی یا هر گوری که بود
. ولی از ترس چماق و چاقوی احمدی نژاد و خامنه ی زود رهایش کردند . چون
میترسیدند خواهر ، مادر یا دخترشان ندای دومی نگردد . راستش مردم بزدل
نیستند فشار دشنه و دژخیم بالای شان بیش از حد است .
ندا! میدانی بعد ازینکه از خانه زدی بیرون مادر چقدر
برایت نگران بود ؟ راستش مادر از یکشب قبلش ترسیده بود و دلشوره و نگرانی داشت .
انگار به یک نوعی از پایان ماجرا خبر بود . انگار میدانست این آخرین بار است که
ندایش را میبیند و میبوسد .
انگار میدانست که این آخرین مانتوی سیاه و پتلون (شلوار)
خاکستری ات است که پوشیده یی .
انگار دلش برایش گفته بود که هاجر! هاجر رستمی مطلق ! پیرزن ! این آخرین بار است که دخترت را میبینی . پیرزن
سعی کن که امروز ندا ، ندای نازدانه ات اصلا از خانه بیرون نرود و گرنه این آخرین
باری خواهد بود که دخترت دختر یک خوشه گل نیلوفرت دختر ناز نازی ات ندا ندای
مهربان و شیرینت را میبینی و آوازش را میشنوی که میگوید مامان نگران نباش زود
برمیگردم . مامان داروهایت را به موقع بخوری فراموش نکنی ها گرنه باز بیماری خونی
ات عود خواهد کرد .
پیرزن ! اگر میدانستی که ندا به این زودی از نزدت میرود
آیا بازهم برایش اجازه میدادی که برود بیرون و با دوستانش بر ضد حکومت اعتراض کند؟
ندا ! تو رفتی ولی ندانستی که کاسپین چقدر منتظرت است .
مادر و پدر چقدر انتظار کشیدند و نان شب را نخوردند تا تو بیایی و باز با خنده های
مستانه ات خانه را روشن کنی . دریغ ، صد دریغ که ندا دیگر بر نگشت . آری هاجر
دخترت دیگر هرگز برنمیگردد . میدانی ؟ هرگز
برنمیگردد
هاجر گریه کن موهایت را بکن و چهره ات را بخراش خون و
خون آلود کن فریاد بزن به آواز بلند فریاد بزن ندا!!! های ندای ناز مامان ، های
ندای کوچولو و لوس مادر ، ندا! کجایی تا بر موهات شانه زنم و با دستان خودم لقمه
به دهانت گذارم .
ندا برگرد برگرد عزیزم اگر بخاطر کاسپین ماکان نامزدت بر
نمیگردی حداقل بخاطر مادرت مادر پیر و پرشکسته ات برگرد . ندا میدانی مادر هنوز هم
با چشمان نگران منتظر است که تو از دروازه در آیی و باز مانند گذشته مامان را غرق
بوسه کنی بخندانیش و قتقکش دهی و با شیطنت دستی به رخسارش کشی و بگویی مامان تو
چقدر خوشگلی خوشا به حال بابا
ندا! برگرد نمیدانی که بعد از رفتنت خانه تاریک شده و
همه جا را سایه های سیاه ماتم پوشانده ؟
ندا ! بعد از رفتنت
صدها هزار تصویرت را منتشر کردند . تلویزیون ها لحظات رفتنت را باربار به نمایش
گذاشتند . مردم در باره ات حرف زدند ، توصیفت کردند قهرمانت نامیدند و پوسترهای
بزرگی را بنامت حمل کردند شعار نوشتند و راهپیمایی کردند چنانچه امروز نیز این کار
را کردند . مجسمه هایت را ساختند یکی از ده نماد برتر دنیا نامیدندت . ولی هیچ
کدام اینها کمک نکرد که مادر پیرت ندای خود را بدست آرد . آری ندا ی ناز هاجر برا
ی همیشه شکسته بود .
ندا تا امروز کارهای زیادی صورت گرفته است . درباره ات
داستان ها نوشته شده . فیلمها ساخته
شده شعرها و سوگسرودها سروده شده همانطور که از خون سیاووش بیگناه در سرزمین توران
گل خون سیاووشان رویید . من مطمینم که از خون تو نیز گلی روییده است که جادارد آن
را خون ندا آقاسلطان بنامیم .
ندا! میدانم ا ز
پرگویی من خسته شدی برای اینکه تفریحی کرده باشیم . من شعری از شاعر مشهور تان شمس
لنگرودی را اینجا میگذارم که برای تو گفته شده . هر چند بدون اجازه ی کسی مالش را
برداشتن زشت است . اما مطمینم که آقای لنگرودی بخاطر تو مرا میبخشد و چیزیم نخواهد
گفت .
دخترم!
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور میشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش میگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال میخورد.
تو
فقط ایستاده بودی
میدانی این شعر فقط و فقط درباره ی تو ساخته شده است .
میدانی اگر زنده میماندی کسی نمیشناختت .
ندا ! میدانی تو ماندگار شدی و تا تاریخ است تو هستی
.
میدانی احمدی نژاد و رهبرش خامنه یی هنوز هستند و دارند
خون بیشتری می آشامند تا بهتر از قبل باشند و بتوانند ندا های دیگری را نیز به
بهشت فرستند .
ندا میدانی این خرداد چه پرحادثه بود ؟ مهندس عزت الله
سحابی در همین خرداد رفت ، هاله سحابی را در همین خرداد فرستادند . هدی صابر را در
همین خرداد مقیم بهشت ساختند . و ده ها تن را به زندان و زنجیر کشیدند . گرسنگی
دادند ، تجاوز کردند و صدها فاجعه ی دیگر آفریدند .
ندا! فکر نکن که تنها برای شما ایرانی ها این خرداد
پرحادثه و تلخ بود .
برای ما افغانستانی ها نیز این خرداد بسیار گریه و گریبان
دری آورده بود . سرداران زیادی را در افغانستان نیز سر
دار فرستادند . و بزرگان ما را نیز به خاک و خون کشانیدند
آری ندا درد ما و شما مشترک است .
این خرداد تلخ برای هردوی ما چقدر درد آورد و دریغ آفرید
ندا! برو عزیزم برو به
همان جای سابقت . برگرد به همان بهشت زهرا ات جاییکه برای همیشه در آن
خوابیده یی برو بیش ازین ناراحتت نمیکنم . برو احوال سلامتی ات را برای مادر و
پدرت میبرم .
ندا بدان که تو تنها نیستی ما همه با توییم و بدنبالت
خواهیم آمد
زنده باد ندا آقا سلطان دختریکه با خونش بر رخسار رژیم
مستبد ایران چلیپا کشید .
...............................................................................................
سی ام خرداد سالروز شهادت ندا آقاسلطان در اعتراضات
مردمی ایران
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان
30 / 3 /1390
یکم :
احمدظاهر،احمدظاهر، احمدظاهر!
این مرد چه جادویی دارد که پس از گذشت سی و دوسال هنوز هم نامش بر زبانها جاریست ؟ ونه تنها کمرنگ نشده بل روز به روز پررنگتر میشود . ودلها را به تپش در می آورد و به سوی آسمان پر میکشد . این نام همچون ستاره یی تابناک بر آسمان خاطره های مردم ما میدرخشد و تا ابد خواهد درخشید .
او که در دودمانی بزرگ و محتشم بدنیا آمد وسراسر زندگی کوتاهش را پرشکوه و محتشمانه زیست و به پلیدی ها و پلشتی ها سر فرود نیاورد و برهیچ آستانی بوسه نزد میتوانست دست به دامان خاندان شاهی زند و مانند پدرش به مناصب بزرگ دولتی برسد چرا اینکار را نکرد ؟
اوکه میتوانست لب از گفتن فروبندد و خاموشانه بدبختی ملتش را نظاره کند و جان خود را چون هزاران دیگر نجات دهد و به غرب رود و زندگی آرام وبی دردسری را آغاز کند . چرا در آن سالهای شوم و شقاوت از افغانستان خارج نشد ؟ آیا نتوانست بگریزد یا نخواست که بگریزد ؟
دو :
احمدظاهربرای من مردی شگفت انگیز و آزاده نموده و مینماید . او در دورانی چشم به جهان گشود که استبداد کبیر بر کشور فرمان میراند و خاتم مملکتداری در انگشت مردی چون محمدهاشم بود که دمار از روزگار آزادیخواهان بیرون کرد و هزاران خانواده ی روشنفکر و آزادیخواه را به خون وخاکستر نشانده بود .
. احمدظاهر در چنین دوره یی به دنیا آمد
او در روزگاری به جوانی و نوجوانی رسید که تازیانه های تلخ تحقیروتوهین برگرده ی روشنفکران وآزادگان فرود میامد . و کسی نمیتوانست دم بر آرد .روزگاریکه چنگالهای پولادین استبداد آل یحیی هر صدای بر افراشته از آزادی را در گلو میفشرد و خفه میساخت . در چنین روزگاری بود که او نخستین آهنگش « آخر ای دریا ،ای دریا، توهمچون من دل دیوانه داری » را خواند و به بلبل حبیبیه شهرت یافت و آتش در دلهای همگان زد . چه کسی است که از شنیدن این آهنگ به هیجان نیاید و یکجا با بلبل حبیبیه زمزمه اش نکند ؟
سه :
احمدظاهر در نخستین آهنگ هایش با داشتن آواز جادویی و حنجره ی طلایی شهرت یافت و این شهرت چون سگی وفادار در همه جا وهمه عمر بدنبالش شتافت و هرگز رهایش نکرد .
اوکه در نزد هیچ استادی زانو نزده بود و هیچ آموزش اکادمیک و منظم در آوازخوانی نداشت ( البته رهنمایی ها و همکاری ها ی دوستان هنرمندش را فراموش نمیتوانیم کرد ) با استعداد و شایستگی خدادادی اش توانست پشت همه آموزش یافته گان را بر زمین زمین زند و سالیان سال بردلهای مردم فرمان براند آیا شگفتی انگیز نیست ؟
این توانایی ، لیاقت و استعداد بی مانندش در هنر موسیقی اگر از یکسو یاد اورا در قلب ها ماندگا
ر ساخت از دیگر سو بلای جانش گردیده و صدها بلا و بدبختی را برایش به ارمغان آورد . او که عشقی جنون آمیز به موسیقی داشت و حاضر شد همه چیز خود را بخاطرموسیقی ازدست بدهد و از دست هم داد . چه کسی از وی آنگونه که در خورش بود قدردانی کرد ؟ در زمان حیاتش نیز خرده بروی گرفته شد و اکنون که دیگر در میان ما نیست بازهم بر وی خرده هایی گرفته میشود و حرف های حق وناحقی در موردش زده میشود . امروز هم با اینکه در قلب ملیون ها هواخواه اش جا دارد کسی مقبره اش را نمیسازد و دولت مافیا و مفسد ما خود را به خواب خرگوشی زده و با اینکه ملیاردها دالر را به باد هوا دادند دو دالر برای هنرمند بی بدیلی چون احمدظاهر مصرف نمیکند .
چهار :
احمدظاهر براستی هم مرد بزرگی بود . جدا ازسخاوت و بذل و بخشش هایش به گدایان و بینوایان و جوانمردی هایی که ازوی حکایت میکنند
در وجودش توفانی از آزادی ، آزادگی ، و آزادی خواهی در تلاطم بود . او در بدترین روزگار و در زیرساطور سرکوب و ستم رژیم های دشنه و دشنام آهنگ های بسیار انقلابی و پرخاشگرانه یی خواند و ملیون ها دل با احساس و آزاده را آمده ساخت تا برضد رژیم به پاخیزند .
کدام هنرمندی بجز احمدظاهر میخواست در آن زمان ساطور وستیز آهنگهایی چون . «من نگویم مرا از
قفس آزاد کنید ، وقتیکه دل تنگ است فایدش چیست آزادی ، زندگی آخر سراید بندگی در کار نیست، صیاد صیاد مرنجان نیم جانم را » و دیگر آهنگهایی ازین نوع را بخواند . احمدظاهر هنرمند سنت شکن و آماتور بود با درهم آمیختن موسیقی اصیل و بومی ما با آلات و وسایل مدرن غربی و بهره گیری از شگردهای خواننده گان غربی و هندی انقلابی را در موسیقی ما بوجود آورد . البته سهم شادروان فضل احمد نینواز و دیگر دوستان و همکاران احمدظاهر نیز بسیاربرجسته و فراموش ناشدنی است
چه کسی امروز از شنیدن آهنگ «بنازم قلب پاکت مادر من » دلش از اندوه مالامال نمیشود ؟ و کدام عاشق است که آهنگهایی چون «ازاینجا تا شمالی کار دارم و خدابود یارت یا بوی تو خیزد هنوز بوی تو از بسترم » نگریاندش ؟
پنج :
احمدظاهر چگونه ترور شد ؟ چه جریانی سبب شد تا الماس شرق ما بشکند ؟ چگونه وکیها این آواز بینظیر و این هنرمند بزرگ را خاموش ساختند و چرا ؟ . چرا هیچ قلم بدستی درباره ی مرگ این بزرگمرد پژوهشی نمیکند ؟ و همه سکوت کرده اند چه رازی درین میان نهفته است ؟
تنها رزاق مامون روزنامه نگار و پژوهشگر شناخته شده حرفی چند را درین باره به تحریر در آورده که به عنوان نخستین پژوهش درباره ی قتل مرموز و بحث برانگیز «بلبل حبیبیه » در خور ستایش است . چرا هیچ روزنامه نگار، نویسنده و پژوهشگردیگری پای پیش نمیگذارد و چیزی درین مورد نمینویسد ؟
آیا سبب قتل احمدظاهر تنها موضوع خالده و داوود تلون بود ؟ یا طوریکه بعضی ها میگویند .
پای عشق دختر حفیظ الله امین سردمدار قدرتمند وقت نیز درآن قضیه دخیل بود .
آیا فکر نمیکنید که انتقاد صریح و رک وراست احمدظاهر در آهنگ هایش و به ویژه در آهنگ پرآوازه یی «دنیا همه بکام امین است ،امین است » از این زمامدار خشن و خون آشام . سهمی در مرگ احمدظاهر داشته باشد .
چرا پاچا ، شهلا وشکیلا به عنوان بخشی از نقشه ی ترور احمدظاهر زنده وسلامت در آنسوی آبهای کبود بسرمیبرند . وحداقل به پای میز محاکمه کشانیده نمیشوند . تا بخشی از حقایق نا گفته گفته آید و روزنه ی کوچکی به این حجره ی تاریک و پراز اسرار گشوده شود .
آیا رژیم توطئه و ترور تره کی ـ امین میتوانست احمدظاهر ستیزه گر و ستم ناپذیر را با آهنگ هایی سراپا آزادی و آزادگی اش دربیخ گوش خود تحمل کند ؟
وبگذارد این آهنگها ملیونها قلب را به تپش آرد و روح خفته ی آزادگی را در مردم بیدار کند آیا محبوبیت بیش از حد احمدظاهر برای رژیم منفور و منزوی و سردم داران قاتل و قصابش قابل پذیرش بود ؟
شش :
کسان دیگری نیز همسان احمدظاهر اند که درسنین کم به شهرت و محبوبیت رسیدند و دریغا زود رفتند ولی یاد شان باقی ماند . ایشان رخ در نقاب خاک و خموشی کشیدند . ولی خاطره هایشان در دل هواداران شان ماندگار شد
فروغ فرخزاد ، بروسلی ، الویس پریسلی ، وحیده رحمان ، دیویا بهارتی و براندن لی و چند تن دیگر ازین شمارند که سرنوشتی همگون با احمد ظاهر داشته اند . معاصرش یا در عصری نزدیک به وی بوده اند و همه همانند هم به گونه ی دردانگیزی مرگ های مبهم و راز آلودی داشته اند .
احمدظاهر و بروسلی هردو سی وسه سال عمر کردند و هردو به گونه ی نامعلومی نابود شده اند و در باره ی مرگ هردو تا کنون کسی بدرستی تحقیق نکرده و قلم نزده است .
احمدظاهر و فروغ فرخزاد هردو ظاهرا در حادثه ی ترافیکی جان سپرده اند
احمدظاهر و الویس پریسلی هردو آوازخوانان پرآوازه یی بودند و هر دو درسنین جوانی درگذشتند مدل موها و تیپ شان خیلی به هم نزدیک بود که بسیاری ها عقیده داشتند احمدظاهر از الویس تقلید کرده است
هفت :
احمدظاهر در روز بیست و چهارخرداد(جوزا ) چشم به این دنیای ناجوان باز کرد و در همین روز چشم از دیدن زمانه ی غدار فرو بست . که این میتواند از شگفتی های روزگار باشد . او در سن بسیار کمی توانست به شهرت و محبوبیت فوق العاده و فراتر از مرزها برسد . درمدت کمتر از یک ونیم دهه توانست که بیش از پنجصد آهنگ بسراید که تا امروز از بهترین ترانه ها وسرودهای روزگار به شمار میروند . امروز نیز آهنگ های احمدظاهر از پرشنونده ترین آهنگ ها اند و اصالت خودرا از دست نداده اند . درباره ی احمد ظاهر تبصره ها و حرفهای گوناگونی شنیده ام که بدرستی نمیدانم چقدر روا و ناروا اند و از تمام آشنایان و دوستانش وکسانیکه در باره اش چیزهایی میدانند .به عنوان یک علاقمند آوازش صمیمانه میخواهم که هرچه در چنته دارند بریزند بیرون و تمام دانسته گیهای خود را درموردش بنویسند . خاموشی دیگر بس است . امروز از شادروان احمد ظاهر در ایران ، تاجیکستان و دیگر جاها تجلیل به عمل می آید ولی در زادگاهش کسی دسته ی گلی برگورش نمیگذارد . بسا جای درد ودریغ است
بیست وچهارم خرداد (جوزا) 1390
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان
این نوشته را صرف بخاطر بزرگ نشان دادن محرومیت جنسی و پیامدهای ناگوار آن نوشته ام . وهیچگونه دشمنیی با هیچکسی نداشته و ندارم . امیدوارم خواننده گان گرامی برداشت سو نکنندازین چند سطر درهم وبرهم . وهمچنان مخاطبم درین نوشته تنها همان چند نفر اند نه همه ی مردم شریف پنجشیر .
بهروزخاوری
دو روز قبل نوشته ی تکان دهنده و سراپا غصه و غم را از محترم بصیر آهنگ در سایت کابل پریس خواندم . که یک سرهنگ ایتالوی با یک زن هموطنش به قصد سیاحت و سفر عازم پنجشیر میشوند . که در نزدیکی های دره ی «مکنی » مورد آزار و اذیت چند جوان ولگرد و نااهل قرار میگیرند و سپس در درگیریی که رخ میان شان رخ میدهد . این افسر خارجی را بقتل میرسانند . بعد از خواندن این متن درد آلود ، صفحه ی سپید کاغذی را سیاه نمودم که میدانم قابل خواندن تان را ندارد و لی خواسته ام به عنوان یک شهروند این سرزمین احساساتم را تبارز دهم
در نوشتن این سطرها از شگرد دوکتور صبور سیاهسنگ پیروی کرده ام .البته بدون اجازه ی ایشان امیدوارم بر من این گناه ام را ببخشایند
اندیوال !
امروز مره گریاندی ، خوب سم صیی (صحیح ) گریاندی . مه از تو ای توقع ره نداشتم و هیچوخت فکرشام کده نمیتانستم که تو ای قسم آدم باشی . حتا ده کلی مام نمیگشت که تو ای رقم کارا ره یاد داشته باشی یا بکنی . تو خو امروز ده پیش دو ست و دشمن سر ما ره خم کدی ، ریش و بروت ما ره ریزاندی
مه همیشه ده پیش کس و ناکس تاریفته میکدم و سرت افتخار میکدم . همیشه ما ره سرخرو و سرفراز میکدی . ای چتو خدا تره شرماند ؟ که راه ره از چاه نتانستی فرق کدن و رفتی کاری کدی که آب و آبروی کل ما ره بردی . او خدا زده تو چتو تانستی ای کار ره بکنی همی قسم کار از کدن اس ؟
باز مه خدا زده ره بگو که باد از سالها امروز رفتم ده اینترنت کله کشک کدم . نمیفامم کلی مه مار گزیده بود یا شیطان زیر پوستم درامده بود که برم اینترنته ببینم .
.................
یک وختایی نمیفامم چن سال پیش بود منتهی همیقه یادم اس که صنف اول بودم یا دو که هر روز ده باغ خود مان بزها و بزغاله ها ره میبردم بر چراندن .
راستیام چوپانی و نگاهبانی بز بسیار سخت است .
نمیفامم تو بز چراندی یا نی ؟ مگم مه هف سال سیا بز چراندیم . عجب مصیبت اس ای بز الهی تخم بز ده جهان نمانه
ده شوخی و شیطنت ده نامردی و خپ خپ گریختن جوره نداره . خدا بیامرزه بی بی مه که میگفت گوسفند از جنت آمده و بز از دوزخ .
ببی اندیوال !
هیچوخت هیچ بندی (بنده ی ) خدا ره بدوا (بددعا) نکو اگه کدی فقط برش بگو که الهی هف سال سیا بزبچرانی از ای کده دگه بتر بدوا نیست
مچم چی میگفتم ؟ یگان وختا گپ از پیشم ختا خورده میره هر سون... ها یادم آمد قصی بزچرانیمه برت میکدم . ها ده پالوی باغچه یمان یک چن کرت نوش پیاز بود که صاحبش یک زنکه ی جنجالی و پرشورماشور بود که ما خاله شریفه صدایش میکدیم و مه اسکلیتی خدا زده ، باز یگان کتابا ره ده زیر بغل خود زده کم کمک میخواندم . همیکه چشمم ده خط میچسپید بزها مثل جن غیب میشدند و راس میرفتند ده کرتای پیاز خاله شریفه ، وباز جار و جنجال ای زنکه میبرامد و از بابه و بابه کلان تا نواسه و کواسی ما ره سست میکد ایقدر دو و دشنام و بدوا یاد داشت که میگفتی مالم (معلم) دو زدن باشه . باز بی بی خدابیامرزم چشمای خوده سرم میکشید و میگفت که او خدا زده خدا ده کمرت بزنه و ای کتاب از سرت بانه
ا ندیوال !
امیقه نمیگی که او دراز مردنی گپ از پیشت خطا خورده ، «دی ده کجا و درختا ده کجا ؟ مام هرچه ده زبانم میایه گفته میرم پرت وپلا
ها اصل گپ یادم آمد . خاک ده ای مغز پودی مه اصل گپه مانده به کجا و کجا رفتم
امروزام خدا ده کمرم زده بود که رفتم ده اینترنت . اینترنت از سرمه بانه ، یکراس رفتم سر سایت کابل پریس . اینه دیگه حالی کابل پریسام نمیفامی همی سایتی ره میگم که همو جوان موی دراز اداریش میکنه . همو کامران میرهزار
و ده اوجا یک نوشته ره خواندم که بصیر آهنگ نوشته کده بود . ای نوشته ده باره ی شاکار های تو بود راستش اگه نام بصیرآهنگ و سایت کابل پریس ره نمیدیدم ، صدسال دیگام باور نمیکدم که تو اموتو کاری ره کده باشی اما چه کنم
مه سر هر دو دیدیم اعتبار ندارم ولی سر کابل پریس و بصیر آهنگ اعتبار دارم نه بصیر کدام آدم سست است و نه کابل پریس . خدا و راستی ای نوشته ره که خواندم گریان کدم و به قلم بصیر آهنگ صد آفرین گفتم که ای رقم نوشته ی پر از درد و بدبختی ره نوشته کده آفرینش ولا
اندیوال ! مه نی وتو خودت قضاوت کو آیا ده تاریخ اوغانستان کدام کس دگام ای کار ره کده بود که تو کدی ؟ حالی به او خارجیای بیچاره و بیگناه چه غرض داشتی که پشت شانه ده دان دروازیت گرفتی ؟ شرمت نامد که پشت یک زنکی خارجی بی دست و پا ره بگیری و باز کاشکی خودت تنها ای کاره میکدی ده تا لچک و لندغر دیگه ره گرفته راه ای دوتا خارجی زاروضعیفه گرفتی و میخواستی ای رقم کار ره بکنی
مه نی و خودت قضاوت کو آیا کسی ده جا و جایداد خود راه یک زنکی خارجی و بیگانه از ملکای دور آمده ره میگیره تا ایتو یک کار بد ره کتیش بکنه ؟
حالی ایقدر از بیزنی به تکلیف بودی خیر اس مره میگفتی مه کتی بابیت گپ میزدم و دلشه نرم کده راضیش میکدم که یک دختر از همو «خنج» خودتان و از همی ذات و زمین خود تان برت میگرفت . دیگه ضرورت به ای آبروریزی نبود . اگه نی حال ایقدر سختگیری و روپوشی هام نیس مثل سابقا که روی دخترا ره نه افتو ببینه و نه ماتو
اندیوال! مه نی و خودت قضاوت کو . اگه تو هام کتی یک دختر اوغانی ده اونجه ده ایتالیا میبودی و امی رقم مثل امی (سرهنگ جکو کریستیانو)ی نامراد کتی دختر وطندارت میرفتی به سیل و سیاحت و ده تا لچک و لندغر ایتالیوی پشت وطندارته گرفته میخواستن سرش تجاوز کنن چی میکدی ؟ آیا کتی شان دس به یخن نمیشدی ؟ مه خو میگوم ولا چشمایشانه از کاسیش بیرون میاوردی باز نام خدا ماوشما اوغانستانی ها بسیار گنده غیرتی هام هستیم . بس خلاص مه میگوم که خدابیامرزه همی ایتالیایی ره همی کریستیانو ره . تاکه جان داشت از ناموس وطندارش دفاع کد .
خدا وراستیش مه که ای نوشته ره خواندم . منحیث یک وطندارت و اندیوالت سرم از شرم خم شد . خدام که بابه و ننه ی بیچاریت ده چی حال و روز باشن ده مابین ایقه سیال و شریک . بچی دردانه و یکدانی شان کتی اندیوالای نادیدیش پشت یک زنکی بیکس و کوی خارجی ره گرفته میخواستن که او ره بی عزت کنن و باز مرد همرایشه هم کشتن واه واه چه یک شاهکاری کدین نوش جانتان
اندیوال ! از ما وتو هام دیگه اندیوالی و رفاقت خلاص تو ره رایت مره رایم
دیگه نی مه تو ره میشناسم و نی تو مره .،
بهروز خاوری
بیستم جوزا 1390
کابل ـ افغانستان
یک :
امروز خبری از سوی دو منبع در فیس بوک نشر شد . هدایت الله یا عنایت الله برادر بانو فوزیه کوفی نماینده ی مردم بدخشان در مجلس نماینده گان ، با49 کیلوگرام مواد مخدر بازداشت گردید
این خبر هنوز از سوی رسانه ها تایید نشده است
دو :
خبری جالب و تکان دهنده است . کشت ،تولید، ترویج و توزیع مواد مخدر در افغانستان همواره با حمایت و پشتیبانی نیرومند قدرتمندان و کرسی سالاران همراه بوده و است . رسانه های دیداری و نوشتاری کمتر توفیق آنرا یافته اند تا گزارشهای راستین و حقیقی از دست داشتن چنین اشخاص نیرومند در مواد مخدر و قاچاق را تهیه کنند
در دیموکراتیک ترین ممالک جهان هم نمیتوان این نوع رازهای مگو را فاش کرد و آشکارا نوشت که فلان سیاست مدار یا فلان وزیر و امیر در قاچاق مواد مخدر یا انسان دست دارد چه برسد به جایی مانند افغانستان
جاییکه کشتن فردی عادی از آب خوردن هم آسانتر است . وقاتل هم هیچ پیگیری نخواهد شد . اشخاص برجسته یی که درینروزها به قتل رسیدند قاتلان شان به آسانی فرار کردند و ردی از خود برجای نگذاشتند و دولت هم کوچکترین تلاشی بخرچ نداد تا قاتلان کشته شدگان بلندپایه یی چون جنرال محمد داوود داوود ، شاه جهان نوری ، عبدالرحمن سیدخیلی ، خان محمد و دیگران را بازداشت و یا دستکم پیگیری کند تا سرنخ را بدست آرد . پس اگر یک روزنامه نگار بخواهد که گزارشی این چنینی تهیه کند کشتنش هیچ دردسری نخواهد داشت
مواد مخدر درسراسر جهان از پرچالش ترین سوژه های خبری است که تاکنون ده ها خبرنگار جان شان را در سر این راه از دست داده اند .
در افغانستان نیز بیشتر کسانی به تولید ، ترویج .و ترافیک مواد مخدر میپردازند که کارنامه های درخشانی از قتل و کشتار در جنگهای داخلی گذشته داشته اند و امروز با ترفندهای دیگری برسر قدرت اند . برادران رئیس جمهور کرزی ، بارها از سوی رسانه ها متهم به دست داشتن در مواد مخدر شدند ولی با استفاده ی شان از قدرت ریاست جمهوری هیچ کسی نتوانست آنها را به دادگاه بکشد بسیاری از فرماندهان مجاهدین سابق ، نمایندگان مردم در مجلس نمایندگان تاجران مشهور و قدرتمندان محلی متهم به دست داشتن در مافیای مواد مخدر اند .
تا اکنون کسی نتوانسته است که تارهای این شبکه ی بزرگ عنکبوتی را در افغانستان ردگیری و متلاشی سازد زیرا اشخاص با نفوذی در آن دست دارند که خودشان قانون میسازند و بالاتر از قانون حرف میزنند و عمل میکنند و خودشان قانون را میشکنند
سه :
بانو فوزیه کوفی از فعالان حقوق بشر و حقوق زن است که همیشه در گفتمان هایش ازقانون سالاری و ترویج فرهنگ مدنی و دیموکراسی حرف زده است . نمیدانم امروز چه واکنشی خواهد داشت در قبال بازداشت شدن برادرش .
آیا مانند یک شخص باورمند به ارزش های مدنی و قانون مداری برادرش را به قانون تسلیم خواهد کرد ؟
یا مانند دیگر زور مندان قانون شکن دست قانون راشکستانده و برادرش را آزاد خواهد کرد ؟
شاید حس نیرومند عاطفی خواهرـ برادری بر فوزیه کوفی غلبه کرده برادرش را رها کند از چنگ قانون ، چقدر سخت است که خواهر در گفتمانهای تلویزیونی و رسانه یی از قانون حرف بزند و راه و رسم قانونی بودن را به مردم بیاموزد و خودش عضو مجلس قانونگزاری کشور باشد و برادرش به عنوان یک مجرم و قانون ستیز با 49 کیلو گرام مواد مخدر بازداشت گردد
چهار :
فوزیه کوفی یکی از چند زن محدود افغانستانی است که به مدارج بالای قدرت و شهرت رسیده است . و همیشه یک چهره ی مهم سیاسی در رسانه ها بوده است . فوزیه کوفی در دور اول انتخابات مجلس نمایندگان با آرای متوسطی به مجلس نمایندگان راه یافت و به معاونیت این مجلس رسید که با ظاهرشدن های مکرر در تلویزیون ها و گفتمان هایش ( هرچند هیچوقت در تقابل با حکومت حرف نزده است و همیشه در برابر حکومت موضعگیری مسالمت آمیزی داشته ) تبدیل به یک چهره ی محبوب میان مردم گردید وعلاقمندان زیادی یافت
در انتخابات سال گذشته به دومین آرای بلند بعد از زلمی مجددی نماینده ی نیرومند و هوادار کرزی دست یافت و به مجلس نمایندگان آمد . در دور دوم انتخابات مجلس نمایندگان گفته میشد کوفی در ردیف چند نامزد قدرتمند دیگر ولایت بدخشان از مقام و قدرتش سواستفاده کرده و تقلب نموده ولی این موضوع بدرستی روشن نشد و به رسانه ها راه نیافت
پنج :
اینبار فوزیه کوفی به مجلس نمایندگان تنها نیامد بل خواهر کوچکترش مریم کوفی از استان تخار به مجلس نمایندگان آمد . منابع تایید ناشده یی گفتند که مریم کوفی شریک و مشاور خاص محمودکرزی در شرکت های بزرگ ساختمانی در مناطق شمالشرقی افغانستان است که ظاهرا بنام مریم کوفی فعالیت دارند
موجودیت دو خواهر قدرتمند و با نفوذ در مجلس نمایندگان برای هدایت یا عنایت کوفی موهبت بزرگی است که میتوانند به زودی ویرا از زندان برهانند
شش :
یک برادر دیگر بانو کوفی بنام نادر کوفی از چند سال به اینسو در بخشداری کوفاب به صفت بخشدار ایفای وظیفه میکند و گفته میشود که در دور دوم انتخابات مجلس نمایندگان از مقام دولتی اش به نفع خواهرش استفاده ی شایانی برده و حتی صندوق های قرنطین شده را دوباره برگردانده به محل رای دهی . باوجودیکه مردم کوفاب از وی ناراض اند با استفاده از زور و قدرت همچنان بر مقامش باقی مانده است
در یکی دوسال اخیر کمیسیون اصلاحات اداری کوشیده تا اشخاص تحصیل یافته را به کار گمارد که بخشداری یکی از همین گونه کارهاست ولی گفته میشود که آقای نادر کوفی بیسواد است و فقط بخاطر خواهرانش درین مقام باقی مانده است
هفت :
گفته میشود که بانو کوفی تلاش نموده است تا از رسانه یی شدن این خبر جلوگیری به عمل آرد و با استفاده از مقام و نفوذ خود برادرش را رها سازد که هنوز صحت و سقم این مطلب معلوم نیست
آیا داشتن یک برادر قاچاقبر عیبی است ؟
اگر چنین باشد پس رئیس جمهور کرزی دیگر نباید از برادر قاچاقبرش دفاع و پشتیبانی به عمل آرد .
بهروزخاوری
هفده ام خرداد
کابل ـ افغانستان
این سروده اولین تجربه ای شعری من (یا میتوان گفت چیزی وسط شعر و غیر شعر ) بوده . هرچند قبلا میخواستم که چیزی بنام شعر یا حد اقل نظم بوجود بیارم ولی خودم آنهارا جدی نگرفتم بنابرین یکی دو روز بیش روی کاغذ زیستن نتوانسته اند امیدوارم این شعرواره بتواند برگه ای را برای سیاه شدن و ذهنی را برای لحظه ای بخود اختصاص دهد.
فریدون خاوری
خود سانسوری
ما که خودرا سانسور بیجا میکنیم
ما کجا عقده ای دل را با حرف وامیکنیم
ما بنام احترام میزنیم تیشه برپای فکر
با چنین اندیشه ای فکررا رسوا میکنیم
احترام نیست اینچنین که میپنداریم ما
ما دهان را شیرین زنام حلوا میکنیم
بت پرستیست این، نیست کار خرد
چون زفکردیگران تقلید بیجا میکنیم
هیچ نباشد زتحلیل و تفکر درما اثر
زانکه نیمچه ملاها را ترجمان خدا میکنیم
عینک تقلید را باعینک تحلیل کن عوض
تابکی چوکوران ،مژه ها برهم رها میکنیم
ما بجای باز کردن میزنیم گره بر گره
گره دست را با دندان وا میکنیم
تومگو زبیدرمانی این درد سخن
گربخواهیم،باخرد این درد را دوا میکنیم
گرنباشیم ما اهل تعلیم و خرد
فاقد ایندوییم ، پس چه دعوا میکنیم
ما نداریم خود برحدیث پیمبرعمل
دیگران راچون ؟ دعوت بسوی مصطفی میکنیم
حرف خود برکمرخویش باید بست باعمل
بی عمل باحرف مفت خودرا تسلی میکنیم
دانش دین و دنیا باید آموخت زود
ورنه برباد ، هردو را از تمنا میکنیم
برده ای آرزوها بودن خطاست از ره ای عقل
گرخردمندیم ، پس چراما خطا میکنیم
آنچه حلال مشکل ماست علم است و بس
زانکه با علم خود را بانیک و بدآشنا میکنیم
ازپی علم ، عمل باید داشت وبس
زانکه بیعمل ، علم را سر ازتن جدا میکنیم
((خاوری)) شو در ره ای علم بیحدومرز
ما زمرز بندی های خود علم را فنا میکنیم
سه شنبه 21 جدی 1389
دشتک یشتیو اشکاشم بدخشان
نهایت درد چیست ؟ هموطن !
وقتیکه دردت مرزهای تحمل را میشکند و به آنسوی صبر و طاقتت میرسد چه میکنی ؟
لطفن برایم پاسخت را بنویس . زیرا درد من مرزهای تحملم را شکسته است .
هموطن ! همسرنوشتم ! همدردم !
میدانم که درد من و تومشترک است . اما این را نمیدانم که آیا تو نیز همانند من از نفس افتاده یی یا نه ؟ زبان در دهانم نمیگردد و واژه ها زشت و ناقص الخلقه از دهانم به بیرون میپرند چونان جوجه های زاغی که بدون باز شدن چشم شان از لانه افتیده باشند پایین . بدون مو و نفرت انگیز
خدای من ! این درد را بکجا برم ؟ و این اندوه گسترده را به کی بگویم ؟ نمیدانم موجودی به بدبختی من درین دنیا است یا نه
دیروز صبح خودرا نمیدانم با دیدن کدام ناشسته رویی آغاز کردم و نمیدانم شبم را با دیدن کدام صورت ناخجسته یی به پایان رساندم ؟
از صبح دلم تنگ وگرفته بود اگر چه ماه هاست به دلتنگی و افسردگی دچارم . تمام روزم را به خواب گذراندم که شام عزیزی از خواب بیدارم کرد تا برخیزم و لقمه ی چند زهر جان کنم . ایکاش! هرگز بیدار نمیشدم ، ایکاش ! گوشهایم کر میبود تا این خبر بد را نمیشنیدم ، آن عزیزدل ! با اوقات تلخی و شتابزده گفت خبرداری در تخار انتحاری شده ؟ وچندتن از بزرگان ما را شهید کرده اند
تپش قلبم تند وتندتر شد گفتم نه کیها بودند ؟
شاه جهان نوری و جنرال داوود
گوشهایم بنگ صدا کردند و چشمهام سیاهی رفتند ، دهانم نیمه باز باقی ماند ومدتی گیج ومنگ نگاهش کردم، ناله یی کردم و قطره های اشک در ژرفای چشمانم سوسو زدند ، جنبیدند بگردش درآمدند اما نمیدانم چرا نریختند بیرون . شاید نمیخواستند درین دنیای نامرد ما قدم گذارند و شاید هم جرئت نکردند و تحمل مرگ این سپیدار بلند کوه پایه های فرخارو هندوکش ، این یل گردنفراز خراسان را نداشتند . و ده هاشاید دیگر
«مرگ» این واژه ی شوم و نفرت انگیز همواره غم می آفریند و اندوه میگستراند
من همیشه مرگ خودرا دوست داشته ام و بارها از خداوند خواسته ام که ازین دنیای لعنتی زودتر گمم کند ولی این خواستم تاهنوز اجابت نشده نمیدانم چرا؟ ، اما همیشه از مرگ و نابودی دیگران نفرت داشته و دارم. بارها از شنیدن خبر مرگ کسی دلم فرو ریخته است و غمی سنگین آخرین ته مانده ی قلبم را در میان پنجه های پولادین خود فشرده و له کرده است .
خدا خدا میکردم که این خبر راست نباشد . کمپیوتر را روشن کرده و به صفحه ی فیس بوک خیره شدم . نخستین متن دردآلود را که خواندم از دوست خوبم مصدق جان پارسا بود و بعدا سراسر فیس بوک پر از پیامهای غم انگیز درد آگین و اندوهبار . دلم گرفته شد و حالت بدی داشتم . همه پیام ها و نبشته ها را خواندم ولی چنان وضعم خراب بود که حوصله ی کامنت گذاشتن را نداشتم .
همدردمن ! میدانی ؟ سرداردیگری از تبار سرخ شهادت و از قبیله ی سبز ایمان ما را تنها گذاشت و رفت . آری او رفت تا دیگر از رنج روزگار و زشتی های این قرن آسوده گردد . او با بالهای از روشنی و نور به آنسوی دیوار این عالم هستی شتافت
چقدر!سخت است مرگ عزیزی را شنفتن وکاری نتوانستن بجز گریه
سپهبد! نبودت را چگونه تحمل کنیم ؟
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان
هشتم خرداد
میدانم که این نامه ام هیچوقت برایت نمیرسد وهرگز آنرا نخواهی خواند . اما چه کنم این وجدان لعنتی مرا آرام نمیگذارد و اصرار دارد که باید حتمن نامه یی برایت بنویسم . شاید خنده ات بگیرد که جوانی گمنام ، بیکار ، و ساده از میان مردمیکه نان آقای ریس جمهور :
نخستین و بزرگترین آرمان شان است . برمیخیزد و برایت نامه مینویسم
شاید این نامه بتواند ارتباط گسسته و گسیخته ی میان وجدان من ووجدان تو را برقرار کند . راستش من چندان مطمئن نیستم که در سرت چیزی بنام چیزی بنام وجدان وجود داشته باشد . اگرباشد هم چنان دربند نیروهای اهریمنی و شیطانی مغزت قرار دارد که هر گز یارای آنرا نخواهد داشت که سربالاکند و قد راست نماید و در کنجی از روحت زندانی است .
راستی چیزی هم بنام وجدان داری ؟ اگر است چرا از فعالیت بازمانده و فلج گردیده است ؟
دردم ازین نیست که چرا ریس جمهور شده یی بلکه دردم درین است که چرا چون تویی ریس جمهور ما باشد . و ما چون گوسپندان یک رمه به این شبان بی کفایت خود مینگریم ودم نمیزنیم . افسوس افسوس
دردم ازین است که چنان در پشت دیوارهای ضخیم وسمنتی ارگ پنهان شده ای و جا خوش کرده یی هیچ صدایی و فریادی به گوشت نمیرسد .
راستی این فریاد و ضجه ی بیوه زنان گرسنه ، پیرمردان و پیرزنان سالخورده و بینوا ، کودکان یتیم و بی سر پناه را میشنوی ؟
نه نمیشنوی و هرگز هم نشنیده یی . انسان باید گوش و احساس داشته باشد تا این فریاد ها را بشنود و حس کند . مگر گوشهای تو فقط برای شنیدن بله قربان های درباریان چاپلوس و وطنفروشت ساخته شده است و دیگر چیزی را نمیشنوی . یکبار بیرون بیا در شهر و بازار و با چشمان باز به این مردم بنگر و باز خواهی دید که مردم در چه جهنمی دست و پا میزنند .
نه نمیبینی زیرا وقتیکه تو میایی و از جاده ها عبور میکنی . حتی مگس هم پر نمیزند زیرا گارد های امنیتی ات چنان مردم را روفته اند که زنده جانی را هم نمیبینی چه رسد به گدا ها معلولین و معیوبین یا بینوایان دیگر
درین ده سال از کوخ به کاخ رسیدی و از خاک به تخت پاک
درین ده سال بر گنجی باد آورده نشسته یی و داری آن را به باد هوا میسپاری و مفت پول های این ملت غریب را برباد میدهی
با استفاده ازین پول برایت مزدور و بله قربان گو میخری .
آقای ریس جمهور :
آیا اندیشه ی فردایت را هم کرده یی ؟ فعلا که کسی نمیتواند بگوید بالای چشمت ابروست ولی بترس از روزیکه دیگر بر این کرسی طلایی قرار نداشته باشی و دیگر هزاران دلقک و چاپلوس بر اطرافت قرار نداشته باشند و هرلحظه فدایت شوم نگویند . آنروز دست این مردم بدبخت و درمانده بر گریبانت خواهد بود .
شاید هم اکنون ملیون ها دالر را در بانک های دوبی و دیگر جا های خارجی بنام میرویس جانت حساب بانکی باز کرده باشی و بیغم در عیش و نوش باشی . اگر امروز و فردا دست این مردم غریب به یخنت نرسد . مطمئن باش که روزی رسیدنیست که ماهیت اصلی ات بر مردم افشا شود و دیگر نتوانی بار اشتباهات و گناهانت را بر گردن کسی اندازی .
وقتیکه برادرانت (طالبان ) در غزنی کودک هفت ساله یی را سر میبرند . به عنوان یک پدر آیا از درد دل والدینش آگاهی داری که چه دردی میکشند ؟
وقتیکه بر دختر دوازده ساله یی تجاوز میشود . به عنوان یک مسلمان و به عنوان یک افغان ازین حادثه تکانی میخوری ؟
وقتیکه کودکان پا برهنه و گرسنه ایکه توبره بردوش در میان زباله های کنار خیابان در کابل و سایر شهر ها طعمه ی انفجار و انتحاری برادرانت (طالبان) میگردند . آیا دمی به فکر پدر و مان شان می افتی ؟
اگر بجای حمیده برمکی استاد شهید دانشگاه کابل خواهرت با کودکان و خانواده اش درحادثه ی انتحاری فروشگاه فایننس وزیراکبرخان بقتل میرسید چه احساسی میداشتی ؟
اگر بجای این کودکان بینوا و گدای ما که در انتحاری های خیابانی برادرانت (طالبان) شهید میشوند . میرویس نازدانه و دردانه ات باشد . آیا بازهم قاتلینش را برادر میخوانی ؟ و آماده ی صلح با ایشان می شوی ؟
تابکی مشتی گرگ آدم نما را بر جان و مال مردم مسلط میسازی ؟ تا هرچه دل شان خواست همان کنند .
اگر دیروز مردم نامت را جزو مقدسات میشمردند و ناجی ملت میپنداشتند . آن زمان دیگر گذشته است . امروز مردم ماهیت راستین ات را شناخته اند و میدانند که د ر بن چه گذشت ؟ و چطور آمدی و بر این کرسی لعنتی تکیه زدی
امروز هرجاییکه اسم تان رامیبرند . نفرت ، خشم ، و بیزاری با آن آمیخته است . دیگر مردم به شما و حرف هایتان به اندازه یی پشیزی هم باور ندارند و شما را بی کفایت ترین زمام دار تاریخ افغانستان میشناسند . دیگر مردم از بازی های تام جیری گونه ی تان خسته شده اند . مردم به ریس جمهوری کارا و توانا نیاز دارند .
چرا استعفی نمیدهید و آبرو مندانه از قدرت کنار نمیروید ؟ تا حداقل در پیشگاه تاریخ روسفید بمانید
فردا روز معلم است .
سوم خرداد(جوزا) روز بزرگداشت از معلمان است . نمیدانم سوم خرداد در سراسرجهان روز
بزرگداشت آموزگاران است یا تنها در کشورما ؟
فردا روزی است که
وزیرآموزش پرورش و سایر مقام های بلندپایه ی حکومت گرد هم میایند وسخنرانی های غرا
و نطق های آتشین ایراد میکنند . از بدبختی و رنج آموزگاران به اندازه کوه حرف
میلافند و طامات میبافند . و ادعاهای اغراق آمیز و وعده های سرخرمن میدهند و دل آموزگاران بی نوا را خوش میسازند .
رسانه های دیداری و شنیداری این موضوع را با آب و تاب خاصی گزارش میدهند و و روزنامه ها با تیترهای درشتی مینویسند که وزیر آموزش و پرورش چنین و چنان گفت . درفلان جا مکتب ساخته شد و در بهمان جا با مصرف اینقدر دالر قرار است مکتبی ساخته شود . گزارشگران و روزنامه نگاران شاد اند که برای امروز هم سوژه ی چاق و چله یافتند
اما با تاسف این همه هیاهو و برو و بیا فقط برای یک روز است و فردایش همه چیز به باد فراموشی سپرده میشود .
من بدرستی نمیدانم در دیگرکشورها آموزگاران درچه جایگاهی قرار دارند ؟ ودرمتن جامعه با آنان چگونه برخورد میشود ؟
ولی در افغانستان متاسفانه آموزگاران فقیرترین ، بیچاره ترین ، و بی دست و پاترین قشر جامعه را تشکیل میدهند . نه حکومت توجهی درین زمینه دارد و نه مردم به چنین درکی رسیده اند . که از طبقه ی همیشه در رنج و عذاب آموزگار یا به گفته ی جلال آل احمد معلم جماعت حمایت کنند و یا دستکم بدانند که معلم جماعت چه ارزشی دارند برای یک کشور .
باری در جایی خوانده بودم که جاپانی ها هیچ نوعی نمیتوانستند به پیشرفت و ترقی دست یابند وبعد از هر تلاش ناموفق دربرابر تمدن غرب به شکست مواجه میشدند. تا اینکه مجلس بزرگی در کاخ امپراطور ترتیب داده شد و تمام خردمندان جاپان از هر گروه و طبقه ای گردهم آمدند و در باره ی چگونگی پیشرفت تند و شتاب آلود کشور شان اینکه از چه راهی میتوان بدین پیشرفت دست یافت و چگونه میتوان جاپان را از بدبختی و ذلت ناشی از جنگ نجات داد به شور و کنکاش نشستند . گروهی به متکی بودن بر زراعت و پیشرفت ازین طریق تاکید داشتند و گروهی دیگر از پیشرفت نمودن صنعت حرف زدن و گروه سوم از تکیه نمودن بر ماهیگیری و تربیه مواشی سخن راندند و چهارمین گروه که خردمندترین شان بودند گفتند بدون آموزش و پرورش و آموزاندن مردم دیگر هیچ راهی وجود ندارد تا به پیشرفت ، ترقی و آبادانی دست یافت و تنها شاهکلید ترقی ما تاکید بر هرچه بهتر و برتر بودن آموزش و پرورش است . همگان براین امر توافق نمودند و تمام سعی و تلاش شروع شد تا آموزش و پرورش را امر اساسی قرار دهند و بیش از هرچیز دیگر بالای تعلیم و تربیه اطفال و بالابردن سواد عمومی مردم کار کردند . که امروز نتیجه اش را میبینیم با تخنیک و تمدن ممتاز خود بر سراسر دنیا فرمان میرانند .
پرسش درینجاست که وضعیت آموزش و پرورش (تعلیم و تربیه ) در افغانستان چگونه است ؟
کشوریکه بیشتر از سی سال است در میان کشت وخون دست و پا میزند وتا هنوزممکن نشده که حداقل نیمی از مردمش باسواد باشد .
کاستی از کیست و در کجاست ؟
پرداختن بدین پرسش از طرفی آسان مینماید . بگوییم موجودیت سی سال جنگ داخلی و مداخلات بیگانگان مسبب این همه بدبختی است . ولی پرسش دیگری قد برمی افرازد که چرا ما سی سال تمام با یکدیگر جنگیدیم و هنوزهم میجنگیم ؟ و چرا فریب بیگانگان را باید خورد ؟
فعلن درین نبشته ی کوتاه مجالی نیست تا درین باره بیشتر نوشته گردد و به پژوهش گرفته شود . بلکه بیشترسعی میشود به وضع آموزگاران و آموزش و پرورش پرداخته شود .
طوریکه از کهنسالان میشنوم و همیشه برایم گفته اند این" که معلم آنوقت ها دانشی داشت مقام معلمی کم مقامی نبود ". ولی چرا از دهه ی شصت خورشیدی ارزش آموزگاران سیر نزولی خود را پیموده و امروز به آموزگار بدترین توهین ها میشود و مقامش را به سخره میگیرند و اصلن بیزاری خود را به معلم جماعت نشان میدهند . امروز آموزگاری به یک حرفه و فن درجه سه نزول کرده است و هر گاهی دل شان خواست میتوانند از آن کنار روند . در گذشته ها آموزگاران از سرشناس ترین و محبوب ترین اقشار جامعه بودند و در میان مردم قدر و منزلتی داشتند . و واقعن از دانش و آگاهی وسیعی برخوردار بودند . که از رهگشایان اصلی مشکلات مردم بشمار میرفتند . امروز چونان دیروز نیست . کم دانش ترین و بی مایه ترین اشخاص به آموزگاری میپردازند و اگر کاری برای شان یافت نشد میروند و به درس دادن میپردازند .اگر به مطلقیت حرف نزده باشم بیشتر آموزگاران ما بدبختانه چنین اند . چرا نصاب درسی ما پایین ترین و ضعیف ترین نصاب درسی دنیاست . و چرا به شغل شریف آموزگاری به دیده ی قدر دیده نمیشود و مردم از معلم بودن میگریزند . چرا آموزگاران از یاد نمودن شغل خود در میان میان صاحبان شغل های پر آوازه و محبوبی چون داکتر و انجنیر میشرمند و خودداری میورزند که بگویند معلم استند . امروز بی کیفیت ترین وناباب ترین کتب از سوی وزارت آموزش ـ پرورش به چاپ رسیده و در مکاتب تدریس میشوند . که نه سودی برای نوآموزان ما دارند و نه محتوا و متن آموزنده یی برای دانش آموزان .
در گذشته بهترین اساتید دانش و ادب برای تالیف کتب درسی برگزیده میشدند و بهترین کتاب های آموزشی را برای مکاتب مینوشتند که سهم بس بسزایی در روند آموزش ـ پرورش داشت . امروز اینطور نیست کتب نشرشده ی آموزش ـ پرورش نه تنها کاستی های املایی و دستوری دارند بلکه تحریف شده و سرچپه نیز نوشته شده اند . از نوشتن حقایق درین کتب طفره رفته اند و بگونه ی انحرافی و گمراه کننده یی نیز نوشته شده اند که تاثیری بس ناگوار بر دانش آموزان ما خواهد داشت .این نخستین بار نیست که چنین کتاب های چاپ و درس داده میشوند رژیم های قبلی نیز بار بار تلاش کردند تا ذهنیت دانش آموزان را تغییر دهند که از جمله به کتاب های نشر شده ی دوران ظاهرشاه بابای تحمیلی ملت و دوران محمدداوود میتوان اشاره نمود که تا چه حد فاشیستی و تبعیض آمیز نوشته شده بودند . و بعدن رژیم کمونستی همه چیز را در کتاب های درسی سرخ نوشت و تاریخ را درچشم دانش آموزان سرخ جا زد ولی بازهم کتاب های درسی مضامین ساینسی ، ریاضیات ، علوم طبیعی و ادبیات از بارمعنایی و محتوای آبرومندی برخورداربودند
مجاهدین از زمان جکومت موقت شان در پشاور دست به نشر کتاب های با ماهیت اسلامی زدند که با پیروزی شان این کار وسعت بیشتری یافت . ولی چنان از افراط کار گرفتند که دانش آموزان ساده یی چون من آماده بودند در همان صنف اول به جبهه ی جنگ بروند و یا هرجا ریش تراشیده ی را دیدند با سنگ بزنند . زیرا در کتاب های ریاضی ما درصنف اول چنین نوشته شده بود ." یک مجاهد ده مرمی دارد اگر با پنج تای آن پنج کمونست را بکشد چند تای دیگر باقی میماند " ویا در کتاب دینیات خوانده بودیم که " هرکس ریش خودرا تراشد کافر است و خونش مباح است " بعدا طالبان آمدند که نمیدانم کتاب های شانه چگونه بود
اما امروز .....!
آب از بالا گل آلود است وقتیکه شخص وزیر آموزش پرورش از سواد کافی برخوردار نباشد چگونه میتوان ازوی انتظار داشت که به وضعیت آموزش پرورش توجه نشان دهد و یا شایستگی برای این کار داشته باشد .
مشکل نه تنها در آموزگاران ما است بلکه دانش آموزان نیز چنان در نوعی لاقیدی و بی پروایی گیرمانده اند که نپرس
من نمیدانم این همه فرهنگ دهشت و وحشت از کجا به این سرزمین ریخته است . آموزگاری به دانش آموزش دل میبندد و منتظر فرصتی میگردد تا فراچنگ آردش و دانش آموزی فک و دندان استادش را میشکند . نگهبان دروازه ی مکتب مدیر را کتک میزند و سرمعلم در برابر پنج هزار افغانی دانش آموز منفک شده را دو باره برمیگرداند و در صنف بالاتر مینشاند . پسرانیکه تازه پای درصنف هفتم مانده اند و هنوز بدرستی پشت لب شان سبز نشده از مکتب فرار میکنند .تا به دوست دختران خود برسند . و دختران تازه سال بجای توجه به درس و تعلیم شان مصروف مشاطه ی صورت و آرایش جمال خود میگردند .
این وضع نه تنها در مکاتب چنین است بلکه در دانشگاه ها وآموزش های عالی وضع بدتر ازین است .
و از دیگر سو چنان آموزگاران بیسواد و کمسوادی روی عرصه آمده اند که تخته ی سیاه و تباشیر از بودن شان میشرمند چه برسد به دانش آموز
امروز بهترین آموزگاران ما یا در ان جی او های خارجی مصروف کار اند یا باز نشسته شده اند . در هر مکتب و دانشگاه تعداد آموزگار به معنای واقعی این واژه از شمار انگشتان یک دست بیشتر نیست . مقصر این همه کی است ؟
در پهلوی هزارویک دلیل دیگر کمبود معاش و دستمزد کافی سبب شده است تا هیچ کسی به آموزگاری علاقمندی نشان ندهد . یک آموزگار بعد از یکماه جان کندن پنج هزارافغانی میگیرد که تنها کرایه ی منزل میشود و اگر هم بسیار شود نان خشک و چای . از دارو و درمان ، البسه و لوازم دیگر و هزاران چیز مواد مورد نیاز خبری نیست
در رژیم های قبلی نوعی تحفه و تارتق برای آموزگاران داده میشد . کوپون . توزیع مسکن برای آموزگاران و معاش بخششی و گونه های دیگر
ولی امروز آموزگاران ما از بی خانگی ـ فقر ، ناداری ، جنگ ، ناامنی وهزار بلای دیگر فرصت تفکر و اندیشه را ازدست داده اند و نمیدانند که چگونه باید تدریس کرد و چطور باید با دانش آموزان برخورد کرد .
حکومت مافیایی و فساد پیشه ی ما باید در نخستین گام به آموزش و پرورش توجه کند . و وزیر بی کفایت و بی سوادش را برکنار کند . و یک شخص تحصیل یافته و کاردان را بجایش بگمارد . حداقل کسی باشد که معنا و ارزش واقعی کلمه ی آموزش ـ پرورش را بداند .
بهروز خاوری
2 : 21 بعد از نیمه شب 2/3 خرداد
خوابگاه دانشجویان ـ دانشگاه کابل
چنین گفت کرزی :
من پاکم
سخت پاک
این چه بهتان بزرگیست !
چه تهمت کثیفی !
که گویند جاسوسی
بی کفایت و مزدور روسی
دیوانه ای ـ ز احساس و آدمیت بیگانه ای
مرا به نجابت یک روسپی
و
به ایمان نمرود
به عصمت فراعنه سوگند
که من پاکم
پاکتر زیک مرداب لجن
پاکتر ز یک برکه ی کثیف
پاکتر زیک جویبار گند
این چه تهمت زشتیست بر من
چه بهتان آشکاری
عقت یک فاحشه
و
فرشتگان شهر شیطان را گواه میگیرم
که من پاکم
اندکی پاکتر ز اهریمن
نکرده ام کاری که
مرا از خجالت فرو افگند سر
نه و تقلبی
نه فریبی و نه حیله ای
دروغ گویند
و
عصیان ورزند
مردم این کشور
آخر منم این قوم را رهبر
چه یاوه سرایند
چه مردم بد پیله ای
خدای من !
هرچه گویند چه باک است ؟
مرا که حساب پاک است
بگذار هر روز
ابری سیه باران سرخ بباراند
و برادرم عمر وحشت گستراند
و انفجاری شوم خلق را درو کند
و دهشت افگنی
غم مردم را نو کند
و
معامله گری وطن را گرو کند
به من چه
بگذار شقاوت و بد بختی
این شهر را بپوشاند
پلچرخی و بگرام طعمه هایش را بپوساند
گرسنگی و فقر مردم را بتازاند
هر چه شود چه باک ؟
مرا که حساب است پاک
آخر من سالارم
سالار این مردم
به من چه که به عرش رسیده ارزش گندم
و یا سرما نیش زند چو گژدم
من پاکم
پاکتر ز یک نفس شیطانی
پاکترز یک زباله دانی
بگذار گویند خلق
که این حشیشی افیون دود میکند
و برادرش محمود
سرمایه هامان را نابود میکند
چه یاوه سرایانند این خلق
چه نفهمند این شهروندان
مرا بر اینان حقیست دوچنندان
آخر من سالارم
سالار این شهر
و
سلطانم
سلطان این دیار
رفاه مردم مرا نیست درکار
نپندارید که من
به همه چیز بی اعتنایم
و یا دلقک صفت و رسوایم
من همه چیز را آسان می پندارم
و به همه ای بدبختی ها چشمک میزنم
نمکدان را دزدیده و
لگد بر نمک میزنم
دستبرد به بیت المال
باسند و با مدرک میزنم میزنم اما تک میزنم
و جمله حریفان را یک به یک میزنم
این بی اعتنایی مرا عادت است
و چشمک زدنم خود یک خصلت است
مرا در چشمک زدن و
ابرو پراندن قصد و غرضی نیست
بگذار بمیرند جمله کودکان این شهر
میرویس مرا که مرضی نیست
به من چه ! که کفش کسی فرسوده است
یا سوهان ستم خلق را سوده است
چه باک ؟
فرزند خودم آسوده است
و این رسوایی ها از بدو تولدم با من بوده است
من که به همه چیز بی اعتنایم
یا دلقکی رسوایم
در برابر این همه حرف
بی پروایم
قبل ازینکه رسوایی و فضیحتی کنم
بگذارید شما را
ای مردم کشورم
نصیحتی کنم
که شما نیز چون من
به بدبختی ها لبخند زنید
و به مشکلات چشمک
ای شما را که شادی شده لادرک
شمایانی که ندارید برق و سرک
و یا فرو میبرید نان جوین بی نمک
چنین گفت کرزی !
من همانم
منم رستم دستان
رستم دستان این عصر
و منم آرش
آرش این زمان
منتهی
رستمی بدون غیرت
و آرشی بی تیر و کمان
ندید که گفتم به مشرف
به مشرف بیشرف
گرندانی غیرت افغانی ام
چون بمیدان آمدی میدانی ام
اما حرف میان من و شما باشد
شبانه در چت روم خصوصی
نوشتم برایش
ببخش لالا
لالا مشرف
لعنتی است برادرت
این برادر ناخلفت
برای چند لحظه ی افغانستانی شدم
و عاقل چو یک طفل دبستانی شدم
که چنین شعر زشتی بر زبانم رفت
گر به خلافت تان حرفی زنم
زبانم لال باد
و جمله مردمم
چو خودم دلال باد
خون شهروندانم بر شما حلال باد
و پاکستان زنده و سربلند هزار سال باد
بهروز خاوری
اشکاشم بدخشان 17 دی ماه 1389
برش هشتم :
چند دقیقه ای که در میان گورستان میگردم . میرسم به آرامگاه شکسته و ریخته ای که متعلق به غلام احمد نوید شاعر و غزلسرای نامی معاصر است . از دیدن این قبر های شکسته و فروریخته دردی سخت بر قلبم مینشیند و بغضی عمیق در دلم میپیچد . نمیدانم جناب حامد نوید فرزند برومند این غزلسرای نامی ما چرا تا اکنون اقدامی در زمینه بازسازی مرقد پدرش نکرده است . شاید غربت و دوری از وطن سبب تنبلی و عطالت وی شده است و شاید هم نمیتواند کاری درین زمینه بکند . به هر حال امیدوارم که بزرگان آرامگاه های با شکوه و در خور ستایشی داشته باشند . تا حداقل در اذهان مردم ما باقی بماند یاد و یادگار شان
برش یکم :
آفتاب آهسته آهسته از پشت ابر ها میبراید . و من از ( رستورانت بابه ولی ) در سر راه جاده ی اصلی میوند میبرایم و ناخود آگاه بسوی کوچه ی خرابات حرکت میکنم . داخل کوچه میشوم . شاگردان در دسته های دوسه نفری شاد وخنده کنان و یا بصورت تک تک بسوی مکتب میروند. و مامورین دولتی که نگرانی دیر رسیدن به دفتر بطور آشکاری در چهره هایشان دیده میشود . با قیافه های تکیده ولاغر و چشمان حلقه سیاه بسته آرام و عبوس در راه روانه اند . از کوچه خرابات میگذرم و به پای برج های بلند بالاحصار میرسم . در گوشه ای می ایستم و به بلندی های این قلعه تاریخی خیره میشوم . برج های فرو ریخته ویرانه های اندوه بار و تل های خاکی بالای قلعه سخت غم انگیز و اندوه آفرین اند . بالاحصار زمانی نماد قدرت و سلطنت در کابلستان بود و هرکس که پای درین قلعه می نهاد سر غرور بر آسمان میسایید . از کجا معلوم است که مهراب کابلی د ر همین قلعه نبوده و یا سودابه و کیکاووس در همین بالاحصار زیست نداشته اند . ...
مات و مبهوت بقلعه مینگرم و رهگذران کنجکاو به این دیوانه گیم میخندند و متعجبند که چرا اینطور چون بتی استاده و خیره خیره میبینم . از نوجوانی که درین جا دکان دارد میپرسم چگونه میتوان به بالای این برج ها رفت ؟ با تعجب بسویم میبینید ومیگوید بیادر اونجا نظامی هاستن اردوی ملی است هیچ کسی را نمیماند که به بالاحصار برود . باز هم دلم نمیشود که اینجا را ترک کنم . فکرم به گذشته ها میرود گذشته های بسیار دور . زمانیکه بوداییان در آن میزیستند و در بتکده های پیچاپیچ آن به نیایش مینشستند . و یا اعراب در پای آن بخاطر ترویج دین شمشیر میزدند . و برای رسیدن به جنت مدافعین این قلعه را از پای در می آوردند . که یکی ازین شهیدان تمیم انصار است . تا حال مردم به زیارتش میروند . بعدن حملات یعقوب لیث درین دیار انجام گرفت . بعدن غزنویان غوری ها و بابریان درینجافرمان روایی کردند . آخرین باری که بالاحصار به حیث یک مرکز قدرت بود امیرشیرعلی و امیر محمدیعقوب در سال های 1867 _ 1880 درآن حکومت داشتند . وانگلیس ها بخاطر انتقام قتل کیوناری آن را به آتش کشیدند . و از برکت سر این کبودچشمان دیگر بالاحصار ما رنگ آبادی را بخود ندید تا اینکه درسال 1931 محمد نادرشاه آنرا اندک بازسازی کرده و به حیث مرکز آموزش نظامی قرار داد .بخود میایم رشته ی افکارم از هم میگسلد . در چه ! افکاری غرق شده بودم . به بالا مینگرم سربازی در پای یکی از برج ها با بی پروایی میشاشد . تمام جا را کثافت و چتلی گرفته است و اصلن کسی به فکر مکان های باستانی و یا آثار تاریخی ما نیست نمیدانم وظیفه ی اطلاعات و فرهنگ درین جاچیست ؟ بجز از معاش دالری بلند گرفتن و در دفتر خوردن و خوابیدن دگر کاری ندارند . با خود می اندیشم آیا این سربازانیکه ینام اردوی ملی درین مکان تاریخی جا گرفته اند . چیزی درباره ی گذشته اش میدانند . آیا میدانند که حفظ مکان های باستانی چقدر مهم است ؟ کسانیکه امروز بنام ملی درینجا اقامت دارند در کمال جسارت و بیخبری افتخارات ملی را در زیر چکمه های نظامی انگلیسی خورد میکنند . بغضی عمیق در گلویم میپیچد . وخشم و یاس خود را یکجا فرو میخورم و افسوس کنان بطرف شهدای صالحین براه می افتم خسته و اندوهگین ....
برش دوم :
این نخستین دیدارم بعد از سه سال روز گم کردن در کابل از بالاحصار بود . آهسته آهسته به شهدای صالحین رسیدم . ونخستین سنگ قبریکه نظرم را جلب کرد متعلق به انعام الحق گران پیلوت هواپیمای آریانا بود . که بدلایل نامعلومی در 22 سنبله 1356 در کابل ترور گردید .
دومین قبریکه زیارت و دعا کردم از آن پهلوان صدیق زرگر بود . که درباره ی جوانمردی ها و کاکه گیش در نبشته های استاد زریاب خوانده بودم .
درسی قدمی آرامگاه شادروان صدیق زرگر . گور گنبدیی با چهار مناره ی کوتاه و معماری به سبک قدیم قرار دارد دلم پر از آشوب است که داخل شوم . در اولین پله که گام مینهم چشمم به لوح قبر می افتد . وه ! امیرعالم خان ، پادشاه ناکام و ناشاد بخارا . آخرین امیر از سلسله شاهان (منغیت ) که در سال 1911 به امارت رسیده بود ودر سال 1920 بعد ازهجوم ارتش سرخ و کمونست های وفادار به آن بسوی افغانستان گریخته بود . عجب دنیای غدار این امیر مهاجر و بی نوا سرانجام در سال 1944 در کابل چشم از جهان پوشید دعایی بر روانش میفرستم ومیبرایم . لحظه ی اینسو و آنسو میبینم . ده قدم پایینتر گور دیگری قرار دارد که بنایی چهارگوش و گنبد کوچک سبزرنگی دارد . میخواهم بروم و سنگ قبرش را بخوانم و دریابم چه کسی در زیر آن خفته است . اما میترسم که اینجاها ماین نداشته باشد زیرا چنان سوت و کور است که گویی سالهاست کسی اینجا گام ننهاده است حتی کوچک ترین نشانی هم از جای پا نیست ... هرچه باداباد تصمیم میگیرم که تمام قبرهای گنبدی و کهنه را ببینم و زیارت کنم ...... رسیدم . این بنای زیبا و گنبدی متعلق به حاجی اکبرخان و فرزندانش است . آرامگاه زیبایی ساخته اند دعایی میکنم ... چشمم به یکی از گوشه ی یکی از ستون های آرامگاه می افتد . که با رنگ سیاه بر حاشیه ی سپیدش تصویر قلبی را کشیده اند !!! نمیدانم کار چه کسی است اما سخت در تعجبم !!!
این تصویر قلب را آیا بازمانده ای ازین خفته گان کشیده است . که میخواسته سوز جدایی را نشان بدهد . یا ازین عاشقان بازاری است که هرروز عاشق کسی میشوند و بدون ملاحظه بر هرجایی و مکانی i love you مینویسند وقلب تیرخورده ای میکشند . نمیدانم این فرهنگ زشت و ناپسند تحفه و میراث کدام پدرسوخته ی بوده که امروز به یک نسل بیسواد و بی نظم ما میراث مانده است .
دوسه درخت توت هم درینجا وجود دارند شاید درگذشته تعداد درختان توت بسیار بیشتر از امروز بوده و گورستان شهدای صالحین رنگ و صفایی داشته و مانند امروز دشت خشک و سوزانی نبوده ؟!!؟
آرامگاه دیگری هم باساختمان قدیمی ، مناره های زیبا و گنبدشکسته ی که بیرق سه رنگ افغانستان را برآن کشیده اند. نمیدانم مال کیست ؟ سنگ قبرش شکسته و فرسوده شده است !! کوشش میکنم که بخوانمش ... متاسفانه نمیشود فقط میتوانم سال 1203 هجری قمری و یک آیت از سوره ی فاتحه که در آن حک شده بخوانم آخرندانستم مال چه کسی است ؟
اندکی دورتر در حاشیه ی سرک قیر وسط این گورستان چشمم به یکی از کهنه ترین مقابر می افتد . عجب معماری باشکوهی !!! سقفی گنبدی با خطهای دایروی وبیضوی گون و نیم دری های بسیار زیبا به سبک طاق های رومی دراین معماری خشت پخته بکار رفته و بسیار کهنه و اصیل معلوم میشود . ازکسی میپرسم این قبر ازکیست ؟ پیرمرد گوشهایش سنگین است چند حرف نامفهوم میزند و من از حرفهایش چیزی سردر نمی آورم آخر تاب نمیاورد و اشاره میکند که دعایی بکن و برو . میخواهم بروم داخل ولی ازین خشکه مقدس ها هراس دارم . آنانیکه در راهپیمایی اعتراض به سوختن قرآن دستکم دوازده تن بیگناه را سر میبرند . همتایان شان بسیار زودتر ازآن میتوانند بجرم داخل شدن دریک مزار متبرک چند قفاق جانانه نثارم نمایند . چنددقیقه ای صبر میکنم و به معماری با شکوه آرامگاه مینگرم و بعد داخل میشوم . وه ! سراپا زیبایی و کمال هنر آدمی . چند گور خورد و بزرگ در کنارهم قرار دارند و نوشته های عربی به خطی بسیار خوش ولی رایج به روزگار گذشته بدرستی نمیدانم این خط زیبا چه است ؟ کوفی ؟ نستعلیق ؟ جلی ؟ یا چیز دیگری
بسختی آیاتی چند از کلام الله را که بر گورهای سیاهرنگ حک شده میخوانم. سراسر دیوار آرامگاه را تصاویر پنجه ی دست آدمیزاد پوشانیده است . دقیقن نمیدانم چه مفهومی دارد ولی درتمام زیارت ها نمونه ی فلزی اش را دیده ام . و نمادی از تقدس است . ..آخر نتوانستم بفهمم این آرامگاه باشکوه و قدیمی با این ابهت و عظمت فروخفته مال چه کسی است ؟ این دومین آرامگاه قدیمی است که صاحبش را نمیدانم . پیرمردی داخل میشود و بر گور های خوردوبزرگ آرامگاه دست میکشد . این قلب سوخته گان چه !! دلهای چو آیینه و ارادتی دارند ؟ ازین همه اوج اعتقاد وایمان لذت میبرم ودلم از شوق میلرزد. نمیدانم این بنا را چه وقت ساخته اند ؟ اما مطمئنم که از دوسه قرن بیشتر اگر نباشد کمتر نیست و شاید هم به هزارسال برسد والله اعلم بالغیب
خشت هایش فرو ریخته اند و دیوار شمالی اش درز بزرگی برداشته شاید بزودی فروریزد (ایوای) سخت خشمگینم و بغض گلویم را پرکرده است . اگرشرم مردم نباشد . شاید هایهای بگریم . آخر وزارت اطلاعات و فرهنگ چه میکند ؟ با آن دستگاه عریض و طویلش بدرد چه چیزی خواهد خورد ؟ اگر این بنا و سایر اماکن تاریخی ما ازبین بروند ؟ جوابگویش چه کسی و کدام نهاد دولتی خواهد بود ؟ تنها مصرف یکروزه ی وزارت خانه ها میتواند چنین آثاری را از مرگ و نابودی نجات بدهد . آیا وظیفه ی اطلاعات و فرهنگ حفظ و حراست از آثار باستانی و تاریخی نیست ؟
اشخاص لاقید و بی فرهنگ دیوار های داخلی آرامگاه را با نوشتن نام های خود و خراشیدن های یادگاری نابود کرده اند . و ازان نقش ونگار زیبا ونفیس قدیمش چیزی نمانده است . افسوس ! افسوس ! ......
ادامه دارد
سحرگاهان که هنوز آفتاب سایه ی آتشین خود را بر فراز شهر خسته ی من و تو نگسترانیده است . از خواب شیرین بیدارت میکنند . تنت از کتک دوشین پدر که نوش جانت نموده بود . مور مور میکند و استخوان هایت تیر میکشند . خسته و خواب آلود بر میخیزی و چشمانت را می مالی
میخواهی که دوباره بخواب روی که مادراندر فریاد میکشد لعنتی برو گمشو برو سر کارت امروز باید پولت کم نباشد و ها از چای و نان خبری نیست . چادرکت را بر میداری و آهسته آهسته از خانه میبرایی بیرون . نخستین آذان های بامدادی از دور دست ها بگوش میرسند و کم کم اوج میگیرند و به کهکشان ها میپیوندند . کور مال کور مال براه می افتی و میخواهی که از جوی باریکی به آن طرف بپری که ناگهان ....عف ...عف عف ....عفعفعف.. دلت ترک بر میدارد و مو بر اندامت سیخ میشود . اوه خدای من باز سگ ، سگ های گله . درین سپیده دم دلگیر کسی هم نیست که به دادت برسد . و اگر هم باشد خود را بخاطر یک دخترک ژولیده و کثیف و سراپا خاک آلود با سگ ها درگیر نمیسازد . سنگی را بر میداری و سگی را بیشتر از دیگران برایت نزدیک است و اشتیاق بیشتری برای دندان گرفتنت نشان میدهد میزنی سگ قوله میکشد و عقب نشینی میکند . دیگران دودل اند که حمله کنند یا برگردند . آفرین در نخستین نبرد برای زنده ماندن برای دفاع از خود پیروز شدی . قدم برمیداری و در همان جایک همیشگی ات قرار میگیری . نخستین تکسی ها ، که صاحبان سحرخیز تری داشته اند با رنگ های زرد و چراغ های نیمه روشن خود شروع کرده اند به تردد
شهر نفس کشیدنش را آغاز کرده و دکان ها کم کم باز میشوند
شاگردان مکتب میروند و از پهلویت عبور میکنند . دخترکان و بچه های شاد و شنگول با کالا های متحدالشکل و یکرنگ گونه هایشان چون سیب تازه است و دست ها سپید چون برف.بی اختیار بدست های خودت مینگری همین که چشمت به کفیدگی ها و ترک هایش می افتد دلت میگیرد و سخت بدرد می آید
پسرک شیطانی که هر روز آزارت میدهد باز مثل گرگ میرسد و بازهم همان لبخند نفرت انگیزش همان لحن و حرکاتی که به استفراغ می اندازدت
جوانی شیک پوش و لوکس عبور میکند دو دل هستی که دست دراز کنی یا نه اگر دراز کنی و چیزی ندهدت باز ؟ ....هیچ هر روز هزاران نفر همین کار را میکنند وقتیکه دست نیاز به سوی شان دراز میکنی بیتفاوت میگذرند . خیر است یکبار امتحان کن اگر نداد هم مهم نیست کوشش کن . دل نا دل پیش میروی و میگویی خیر کاکاجان یک روپه خو بتی پوز خندی میزند و میرود . تو میمانی و هزار خجالتی
آفتاب در وسط آسمان است و گرمای سوزنده ی خود را چون نیش زنبوری در بدنت فرو میکند و جورت میدهد تا حال دو دانه دویی و یکدانه پنج روپیگی پیدا کرده ای . با این ها که اصلن نمیشود خانه رفت . مادر اندر دم در منتظرت هست . با این پول ها اگر خانه بروی پوست سرت را میکند
از تصمیم ات منصرف میشوی گمش کو به رفتنش نمی ارزد . بلا ده پس همو دو لقمه نان از اینکه خانه بروی و لت بخوری بهتر است گرسنه همین جا بنشینی و آرام باشی
آفتاب غروب کرده است و تو هیچ نتوانسته ای امروز کاسبی کنی .
وای چطور خانه بروم خدایا . اگه خانه بروم لتم میکنند . و اگر نروم سگهای کوچه میخورندم .
دو ساعت از شب گذشته است و تو هنوز نتوانسته ای تصمیم بگیری
چقدر سخت است ! خدایا ! چقدر سخت است در شهری زندگی کنی که کثافت در خیابان های آن حرف اول را میزند . شهریکه شلوغی و ازدحامش نفرت انگیز و تهوع آور است . شهریکه مردمانش همه چیز را فراموش کرده اند . شهریکه همه چیز در آن تحمل ناپذیر شده است . شهریکه دولتمردانش سوار بر موتر های صد هزار دالری در خیابان های تنگ و پر از چاله و چوله اش چون شهاب ثاقب میتازند و بینوایانی را زیر میگیرند که برای دو لقمه نان جان میکنند
چقدر سخت است ! زندگی
چقدر سخت است !
گدا بودن
تقدیم به دوست خوبم مصدق پارسا نویسنده و روزنامه نگار جوان .
وقتیکه صدایت را میبندند و واژه ها را در گلویت قفل میزنند
چقدر سخت است و درد ناک . دلت برای دیدن زن و فرزند پر میزند و درد فراق
پیکر نحیفت را تازیانه میزند و خوشیهایت جاروب میکند . خودت هم میدانی که
خانواده ات هزاران میل از تو دور هستند و رسیدن به آنها برایت ناممکن است .
این لباس شخصی ها چقدر بیرحم اند و نفرت انگیز . هیچ دردت را حس نمیکنند
انگار مجسمه های سنگی باشند میدانم که درین اپارتمان تنگ و دلگیر دردت به
بینهایت رسیده است و هیچ چاره ای هم نداری بجز از سوختن و ساختن . شصت سال
میشود که قلم میزنی و هزاران صفحه را سیاه کرده ای .
امروز درست هشتاد سال است که نفس میکشی . آیا درین هشتادسال چیزی هم در زندگی ات بنام خوشبختی وجود داشته ؟
این
روز ها عجب دلتنگ شده ای پیر مرد . از خورد و خواب افتیده ای . نکن با
خودت اینطوری . آخر چیزی بخور بیا از غصه خوردن که چیزی عایدت نمیشود . بیا
لج نکن
آخر چرا حرف های ضد رژیم میزنی و این غول دیوانه را دیوانه تر
میسازی . خاموش باش مگر نمیدانی که اگر دهنت را ببندی رسیدن به همسر محبوب
و فرزندان دلبندت آسانتر میشود ؟ میدانم که وجدانت نمیگذاردت که اعتراض
نکنی و خاموش بنشینی . آخر کدام انسان شرافتمند میتواند در برابر کثافت
کاری های رژیم خاموش بنشیند ؟
امروز عجب دلتنگی ! کاملن افکارت درهم و
برهم است . دیگر حوصله ی نداری تا ازین ساختمان شش طبقه پایین بروی و بالا
بیایی . اصلن امروز از زندگی خسته ای
چه میکنی ؟ نه نه این کار را نکن سیامک !
آخر اندکی به همسرت فکر کن بدون تو چطور میتواند زندگی کند پیرزن بیچاره
نه لطفن خودکشی نکن خود را چرا از نفس کشیدن می اندازی شاید این رژیم اجازه ی رفتنت را بدهد
..........................
بطرف پنجره میروی و خود را ازطبقه ی ششم ساختمان می اندازی پایین
درد دوری بستگانت را هیچ حس نمیکنی و اصلن ازین هیاهویی که بر اطراف جسدت شده هیچ سر در نمیاری
همه چیز تمام میشود
ولحظاتی بعد روزنامه های تهران با تیتر درشت مینویسند
سیامک پورزند درگذشت
بازهم دروغ نوشتند و مردم را فریفتند .
این روزنامه های حکومتی تابکی ما را میفریبند و حقایق را پنهان میسازند
حقیقت این است و چه درد ناک است . قلب ها را بدرد می آرد و چهره ی دروغ را مسخ میسازد آری آری
سیامک پورزند خودکشی کرد
نمیدانم برای چه کاری به انبار تهکاوی خانه مان میروم . ولی یادم است که چیزی را میپالم . در میان اشیای در هم و برهم بار مانده از سالهای گذشته چشمم به انبوه کتاب و مجله می افتد که در گوشه ای بالای هم انبار شده اند . ناخود آگاه شروع میکنم به زیر و رو کردن شان . که کتابچه ی زرد و رنگ و رو رفته ای بدستم می افتد . کتابچه حالتی زار و نزار دارد و از گرد و خاکش میتوان گفت که سالهاست
کسی ورقش نزده است . خاکش را میتکانم و بازش میکنم در صفحه ی اولش نوشته است .
کتابچه ی حسن خط
صنف سوم
بهروز
سال (....)
نمیدانم سالش را چرا خط خطی کردد اند . اما مطمئنم که کار خودم نیست .یکهو به گذشته ها میروم گدشته های دور .و خاطره ها چون چراغی کم نور که در انتهای کوچه بر افروخته باشند . در ذهنم شروع میکنند به سو سو زدن .
......................................................
امروز وقتی که پایم را در صنف میگذارم همه بچه ها از آمدن معلم نوی حرف میزنند که تازه به مکتب آمده و تاحال درس نداده است . ازینکه بچه ها او را دیده اند و من ندیده ام حسادتم میشود . و برای دیدنش بیقرارم .
چند لحظه بعد مردی جوان و بسیار خوش پوش و خوش سیما داخل میشود و سلام میدهد لبخندی بر لب دارد و با همه بچه ها دست میدهد و احوال پرسی میکند . برای همه ی مان عجیب است . این نخستین معلمی است که با خنده و خوشرویی به صنف آمده است .
در حالیکه دیگر معلمان عبوس و ترشرو میامدند . و خسته خسته درس میدادند . معلم نو برعکس همه ی شان است .
بعد از احوالپرسی میگوید اول نمره ؟ من ترسان و لرزان از جایم میخیزم و استاد میشوم . با لبخند میگوید
تباشیر
توته ی تباشیری برایش میدهم که با خطی به غایت خوش بر روی تخته ی سیاه مینویسد .
مضمون : حسن خط
معلم : حسن خان
نمیدانم میان حسن خان و حسن خط چه رشته ای وجود دارد ولی میدانم که باهم خیلی دوست اند. تند تند قلم نی ها و کتابچه های خود را میکشیم و منتظر میشویم تا امر نوشتن بدهد . معلم خوش پوش و خوش سیما میگوید بنویسید هرچه دلتان میخواهد . منتهی بی مفهوم و معنا نباشد . نوشته میکنم . دهقان به پدرم گندم داد و پدرم آن را به آسیاب برده آرد کرد . مادرم از آن آرد نان پخت .
معلم می آید و به مشقم میبیند . و بسیار کوشش میکند که جلو خنده اش را بگیرد که نمیتواند و سرانجام پق پق میخندد و میگوید
گرسنه هستی ؟
با لحنی که کوشش میکنم دروغ بودنش معلوم نباشد میگویم
نی صایب سیر استم
معلم با نوعی بی اعتمادی به طرفم میبیند . چنان نگاهم میکند که گویا دروغم را فهمیده است . سرخ سرخ میشوم . میپرسد
راست میگی ؟ سیر استی ؟
در حالیکه سخت گرسنه استم و از سر صبح ام چیزی نخورده ام ولی زور زده زور زده میگویم
نی براستی سیر استم
چیزی نمیگوید وشروع میکند به حرف زدن درباره خوشنویسی و اینکه چقدر هنر زیبا و ظریف است
چقدر مردم به داشتن یک خط زیبا و پاکیزه نیاز دارند .نمیدانم چرا ولی همیشه ازین معلم خوشم میاید و هرروز دستوراتش را به وجه احسن اجرا میکنم و کوشش میکنم سر مویی هم از اوامرش سرپیچی نکنم . .........
ادامه دارد
برش هفتم :
آفتاب در وسط آسمان است . و دارد با حرارت بیشتری زمین خشک و تفتیده ی گورستان شهدای صالحین را خشکتر میکند و ترک دار تر .
در قسمت جنوبغربی گورستان به زیارت دیگری میرسم با حویلی کوچک و دو دانه درخت توت و ساختمانی نه چندان قدیمی درین جا جا خوش کرده است . داخل میشوم درب زیارت بسته است و دو سه دانه آفتابه ی پلاستیکی و فرشی سرخ رنگ و رو رفته نشان میدهد که اینجا آدمیزادی است و زندگی میکند . میخواهم که بروم بیرون ولی کسی صدایم میزند . .
چه کار داشتی برادر ؟
برمیگردم و به سویی که صدا آمده بود خیره میشوم . جوانی سیاه چرده ولی خوش سیما با ریشی انبوه و کتابی بزرگ در دستش از گوشه ی این حویلی بطرفم می آید .
میگویم هیچ میخواستم زیارت کنم در بسته بود .
لبخندی میزند و میگوید بیا داخل زیارت کن مابرای زیارت کننده گان در را بسته نمیکنیم . میرویم بداخل . ساختمانی است دایروی گونه با گنبدی بزرگ که چلچراغی زیبا از آن آویخته اند . قبری بزرگ در گوشه ی این ساختمان است و سنگ قبری سپید و پاکیزه .
مینشینیم و جوان خود را معرفی میکند . قاری فیض الدین مجاور زیارت فدایی صاحب رحمته الله علیه . جوان خیلی ها صمیمی و مهربان است . و از سوخته دلان نقشبندیه است . با حرارت حرفف میزند و نصیحت های بمن میکند که با جنباندن سر تایید میکنم . میخواهم بروم ولی با گرمی و صمیمت حیرت انگیزی مانع ام میشود و میگوید . چاشت باید با من غذا بخوری و بروی . هر قدر اصرار میکنم قبول نمیکند . متعجبم از چنین برخورد مهر آمیزی ! و آنهم در اولین دیدار . شاید یکی از اصول بنیادین طریقه ی نقشبندیه همین مهمان نوازی و محبت بیکران به همه گان باشد .
میپذیرم و مینشینیم . جوان از تحصیل و کار و بارم میپرسد که میگویم بیکارم و از سر دلتنگی و بیکاری آمدم درین گورستان تا روزم شام شود . از هر دری حرف میزنم . وضعیت سیاسی . جامعه ، بیکاری جوانان ، تحصیل . خلاصه از آسمان تا ریسمان .
جوان برمیخیزد و کتابی را از میان انبوه کتاب های روی رف بر میدارد . شروع میکند به نعت خوانی . عجب آوازی دارد . انسان را به یاد آذان موذنان خوش آواز می اندازد . صدایش بلند میشود بلندتر و بلندتر تا به آسمان ها برسد . درین ساختمان کوچک سنگی عجب کیفی دارد . این نعت .
نعتی که از اعماق دلی سوخته و عاشق بر میخیزد و بر دلی پر درد دیگری سخت مینشیند . واقعن از صدایش لذت میبرم چه ! پرطنین و چه دلنشین . یک لحظه به یاد موسیقی می افتم و با خود می آندیشم . اگر این جوان به آموزش موسیقی بپردازد . چه شوری بر خواهد انگیخت . باز نهیب میزنم بر خود شرمت باد نعت رسول خودش موسیقیی است پر از ثواب و توشه ای آخرت .
راستش بی اندازه زیبا میخواند. عجب عجب !
نان چاشت را باهم میخوریم و پیاله ای چند چای سبز .
فکر میکنم هردو از صحبت های یکدیگر حظ میبریم . قاری فیض الدین از طریقه ای نقشبندیه حرف میزند . و از اینکه او همه سعادت و خوشبختی را ازهمین مکتب بدست آورده است . از جوانمردی وفا به عهد و راستکاری مریدان حرف میزند و ازینکه مرشد ایشان سه ماه قبل درگذشته است و حالا پسر نوجوانش که شانزده سال دارد مرشد است . از من دعوت میکند که روز جمعه به خانقاه ایشان بروم و به این طریقه بپیوندم . که پاسخی برایش نمیدهم . شماره ی تلفنم را میگیرد . تاکید میکند که روز جمعه حتمن بیایی .
میگویم باید بروم و میبراییم بیرون که با محبتی بیکرانه خداحافظی میکنم . وقتیکه بدر وازه میرسم یکبار دیگر صدا میزند که این مکتب همه چیز رابرایت مهیا میکند غم ها را فراموش میکنی و هیچ مشکلی را در زندگی ات نخواهی دید .
میبرایم بیرون و قبرهای گوناگون و خورد وبزرگی را زیارت میکنم .
ادامه دارد
در خانه نشسته ای و با خانمت آبجو مینوشی . تلویزیون رنگی
اخبار را نشر میکند و چشمت به میخائیل گورباچوف می افتد کسیکه تازه بر تخت
ریاست جمهوری اتحاد شوروی تکیه زده است و حرفهای نوی را در باب شوروی
میزند (پروستروویکا) و (گلاسنوست) داری با علاقمندی این شخصیت محبوبت را
مینگری و به حرفهای تازه ای که میزند . امید میبندی . کودکانت شاد و شنگول
با اسباب بازی هایشان مصروف اند و دختر کلانت تا حال از دانشگاه بر نگشته
است . خانه محیط بسیار آرامش بخشی است برایت و لذت میبری از زندگی ات . به
خانمت مینگری . این زن زیبا و مهربان چقدر برایت ارزشمند است و چقدر دوستت
دارد . این زندگی مشترک بیست ساله را چقدر با شادی ها و مهربانی ها سپری
کردید . راستی هم آدم خوشبختی هستی . هیچ کمبودی در زندگی ات احساس نمیکنی
سرگی !
این سالهای عمر چقدر شتابان میگذرند . یادت می آید که زمانی به
مکتب میرفتی و شب ها را در دیسکوتیک های زیبا با دختران ماهپاره ی موزردی
سپری میکردی . بعد ها به دانشگاه راه یافتی و در دانشگاه به عشق واقعی
رسیدی . آشنایی با نتاشا چقدر برایت مفید تمام شد و این آغازی بود برای یک
عشق راستین و یک محبت تمام نشدنی .
دخترت از دانشگاه بر میگردد و همه به دور میز غذا خوری جمع میشوید . بی خبر از همه چیز و سخت سعادتمند .....
انفجاری بزرگ شهر را میلرزاند و همه نگران به یکدیگر نظر می اندازید آری همه چیز پایان یافت همه چیز .......!
شهر در زیر دود و خاکستر از نفس میماند
و آتش همه جا را زیر میگیرد
شادی رخت بر میبندد و ماتم بر همه جا سایه میگستراند
حادثه ی چرنوبیل اتفاق افتاده است
انفجاری بس وحشتناک
چرنوبیل پایان یک زندگی سعادتمند
امروز درست بیست و پنج سال میگذرد از آن انفجار جهنمی و هیچ کسی به یادش نیست . آخر این همه اتوم و انرژی هسته ای برای چه ؟ ما نمیخواهیم که چرنوبیل دیگری در راه باشد . بس است بس است .
برش ششم :
از میان صدها قبر خورد و بزرگ عبور میکنم و میرسم به زیارت تمیم انصار . در دروازه ی ورودی این زیارت حوض کوچکی است که آبی دارد به شفافیت اشک عاشق . با کاشی های سبزرنگ و بسیار زیبا .
داخل میشوم و به دهن دروازه ی زیارت میرسم . پیرمردی بس زار و ضعیف بر سکوی چوبیی نشسته و زایرین را رهنمای میکند و گهگاهی زایری چند پول سیاه کف دستش میگذارد . داخل زیارت میشوم قبر بزرگی در آستانه ی در قرار دارد که پارچه های رنگارنگی را بر آن انداخته اند و این خود قبر را دوچند بزرگتر نشان میدهد . بر چهار طرف قبر زنجیرهای طویلی کشیده اند و فلزکاری مشبک که از ورود اشخاص به داخل قبر جلو گیری میکند . بر ستون های اطراف قبر هزاران آیینه ی کوچک چسپانده اند که زیبایی خاصی به ان بخشیده است در بالای ستون لوحه ی نصب کرده اند که در آن در مورد زیارت معلومات دادهاند و در قسمت پشت سر قبر صحن کوچکی است با فرش سرخ که برای نماز گزاردن زیارت کننده گان است . و مردی در آنجا دوگانه ی برای یگانه بجا می آورد
میخواهم به اطراف قبر دوری بزنم و ببینم . که دو سه زن زایر ناراحت میشوند و روی خود را میپوشانند و من هم به سرعت برمیگردم بجای اولی خود تا آن ها بتوانند آزادانه دعا کنند و مراد خود را بطلبند . زنی میانه سال میاید و با خضوع و خشوع فراوانی خود را بر پنجره های مشبک فلزی میکوبد که متعجب میشوم . ولی چیزی نمیگویم زن به گریه و زاری میپردازد و با استغاثه و التماس ازین زیارت میخواهد که مرادش را بدهد . نمیدانم خواهد داد یانه . به سقف زیارت خیره میشوم تازه معلوم میشود و نمیدانم چرا ؟ تزئینات داخل زیارت چنگی بدل نمیزند و یک نوع احساس ساختگی بودن را انسان اینجا حس میکند . از زیارت میبرایم و از پیر مرد میپرسم که میگوید این زیارت را در وخت ظاهرشاه باز سازی کردند . اگر به همان روش قدیم میماندند خیلی بهتر میشد . در بیرون زیارت چند قبر جورد و بزرگ دیگر هم وجود دارند که ظاهرا به مجاورین زیارت تعلق دارند . سری به آن ها میزنم که پیرمرد نا راحت میشود و داد میزند . ولی من کوشش میکنم که داخل این قبر را هم ببینم .
از زیارت میبرایم و چند زیارت دیگر را هم میبینم که نامشان را یادداشت نکردهام و نمیدانم چه نامی داشتند . پایین تر میایم که لوحه ی را میخوانم (قبرستان ترکها) لوحه ی و چهاردیواری بزرگی که اطرافش را دیوار و سیم خاردار گرفته اند . عجب عجب در کابل و قبرستان ترکها . با خواندن این لوحه به یاد هموطنان مهاجر می آفتم . آیا مهاجران افغانستانی هم حق این را دارند که قبرستانی داشته باشند و برگردش دیواری بکشند و لوحه ی بزنند قبرستان ( افغانستانی ها ) نمیدانم در خارج چنین چیزی است یا نه
گویا ترک ها خط و نشان کشیده اند و ثابت کرده اند که این قببرستان متعلق به آنهاست . اگر نباشد هم درین آشفته بازار امروز هر کاری را میشود در افغانستان انجام داد و لو غیر قانونی هم باشد . از کجا معلوم ؟ که سفارت ترکیه به حکومت پولی نداده باشد . و این قبرستان را غیر قانونی گرفته باشد .
به زیارت نیمه شکسته و گنبدی دیگری میرسم که سقفش خراب شده و از پلکان کوچکی به بالای آن را است . بالامیروم که ناگه دو مرد ژنده پوش از میان آن سر بالا میکنند هر دو رنگی بصورت شان نمانده و بی حد لاغر اند . درمییابم که هر دو نشئه ی اتند و برای کشیدن هیرویین بدینجا آمده اند ازین که در نشئه ی شان خار زده ام ناراحتند و خشمگین ولی چیزی نمیگویند و اف اف گویان میبرایند بیرون این مزار هم خیلی قدیمی بوده و حالا خراب شده است . سه گور در پهلوی هم اند و بر دیوار شکسته و ریخته اش نوشته است مزار شیرسرخ پادشاه
درخت خشک شده ای هم درینجا قرار دارد . که به زیبایی آرامگاه افزوده است . از پلکان که پایین میایم مردان ژولیده و ژنده پوش باز بالا میروند و داخل آرامگاه میشوند . تا به نشئه ی خود مشغول میشوند .
تقدیم به دلقکان مسخره ی روزگار و چاووشان دروغین دیموکراسی
و برق و سیم خار دار
جهنمیست آتش در فروزان
و زندانی مظلومی اندرو سوزان
آه خدای من
مگر نبینی؟ حال تیره روزان
اینجا سرزمین فاجعه است
سرزمین پر از موش و مار
تو گویی جهنم و نار
بر تخت نشسته اند شغالان
و آزاده گانند نالان
مترس ای دلقک شوم
ای ناخوانده مهمان این مرز و بوم
صدای ما نشود برون ازین حصار
هزار نفرین بر تو باد
ای واژه ی مرگ
ای ابوغریب و یا گوانتانامو
اوین
ویا بگرام
و هزاران نام بدنام
از تو بوی خون میاید
و شهوت چاووشان دیموکراسی
و جور و جنون میاید
چشمان من نابینا باد
و روی منادیان دروغین آزادی سیاه باد
تا نبینم انحناهای اندام زنی
موجود لعنتیی بنام پولیس
چه پولیسی؟
زنی فاجروفاسق
که جزشهوترانی
کاری ندارد
فرزند ابلیسی
هزار نفرین بر تو باد
ای واژه ی فروش آبروی مردم
ابوغریب و یاگوانتانامو
اوین و بگرام
لعنت خدا بر تو و دموکراسی ات باد
غرب بوش و اوبامای غدار
ای سپاهیان شیطان
ای فرزندان ابلیس
ای دزدان در جامه ی پولیس
ای خیل کفتار
بیشتر از یک ساعت است که در میان قبرستان شهدای صالحین بدنبال آرامگاه مردی میگردم که با هنرش و آوازش آتش در سوخته گان عالم زد . مردیکه جاودانه برآسمان موسیقی افغانستان همچون خورشیدی میدرخشد . و بردلها نور می افشاند و آواز افسونگرش هنورهم بعد از سه دهه بردلهای مردمش چو سلطانی بی رقیب فرمان میراند .
اینطرف آنطرف میبینم تا دریابم که آرامگاه شادروان احمدظاهر بزرگمرد موسیقی افغانستان در کجاست ؟ از میان هزاران قبر نو و کهنه ی دیواردار بی دیوار زشت و ریبا اینسو وآنسو مینگرم . که سه جوان شیک و خوشپوش صدایم میزنند . لهجه ی هراتی دارند . ببخشید میشه عکس ما ره بگیری ؟ لبخندی میزنم و کامره ی سونی سیاهرنگ را از دستش میگیرم هر سه پشت به آرامگاهی می ایستند . آرامگاهی کوچک و زیبا به سبک آرامگاه خیام در نیشاپور و ابوعلی سینا در همدان است ولی بسیار کوچک و با کاشی های سپید دلپذیر .
ادامه مطلب ...
چند قبر دیگر را هم زیارت میکنم . گنبدگونه ی را میبینم و میروم داخل تا ببینم از کیست سنگ قبرش را میخوانم سردار عبدالرشید نمیدانم کدام سردار رشید است . همینقدر میدانم یکی از بارکزایی ها بوده نکند همان سردار عبد الرشید معروف باشد که خواهرزاده ی امیر دوست محمد بود . که در جنگ اول افغانستان و انگلیس در بدل پول دروازه ی شهر غزنی را بر رخ کبودچشمان انگلیسی گشود . خوب مهم نیست هرکسی بوده باشد ...
به درختان ارغوان مینگرم که تازه لباس سبز بهاری را برتن کرده اند و هوای شهدای صالحین را رنگین کرده اند .
ادامه مطلب ...
... آرامگاه قدیمی دیگری هم با گنبد کهنه و دروازه ی سنگی کوچکی دارد که بر آن با خط سبز الله نوشته اند . یکبار دلم می آشوبد که بازش کنم و داخل شوم . ولی بیم دارم که این دروازه ی سنگی نلغزد و بیافتد پایین . اگراینطور شود این رسوایی را چه کسی پاسخ خواهد داد ؟ منصرف میشوم و فقط از درز در بداخل مینگرم . داخل تاریک و وهم انگیز مینماید . به بزرگی تخته سنگی که در را از آن ساخته اند متعجب میشوم . دری کوچک به درازای حدودا یکمتر و بیست سانت و پهنای هفتاد سانتی است . شاید در حدود ده سانتی هم ضخامتش باشد . فکرمیکنم بسیار سنگین و پروزن باشد چگونه آنرا تراشیده اند و آورده اندش بدینجا دستکم دویست کیلو وزن دارد عجب عجب ! عمر این بنا شاید به 150 سال برسد . والله اعلم بالغیب .
ادامه مطلب ...
این نخستین دیدارم بعد از سه سال روز گم کردن در کابل از بالاحصار بود . آهسته آهسته به شهدای صالحین رسیدم . ونخستین سنگ قبریکه نظرم را جلب کرد متعلق به انعام الحق گران پیلوت هواپیمای آریانا بود . که بدلایل نامعلومی در 22 سنبله 1356 در کابل ترور گردید .
دومین قبریکه زیارت و دعا کردم از آن پهلوان صدیق زرگر بود . که درباره ی جوانمردی ها و کاکه گیش در نبشته های استاد زریاب خوانده بودم .
درسی قدمی آرامگاه شادروان صدیق زرگر . گور گنبدیی با چهار مناره ی کوتاه و معماری به سبک قدیم قرار دارد دلم پر از آشوب است که داخل شوم . در اولین پله که گام مینهم چشمم به لوح قبر می افتد . وه ! امیرعالم خان ، پادشاه ناکام و ناشاد بخارا . آخرین امیر از سلسله شاهان (منغیت ) که در سال 1911 به امارت رسیده بود ودر سال 1920 بعد ازهجوم ارتش سرخ و کمونست های وفادار به آن بسوی افغانستان گریخته بود . عجب دنیای غدار این امیر مهاجر و بی نوا سرانجام در سال 1944 در کابل چشم از جهان پوشید دعایی بر روانش میفرستم ومیبرایم . لحظه ی اینسو و آنسو میبینم . ده قدم پایینتر گور دیگری قرار دارد که بنایی چهارگوش و گنبد کوچک سبزرنگی دارد . میخواهم بروم و سنگ قبرش را بخوانم و دریابم چه کسی در زیر آن خفته است . اما میترسم که اینجاها ماین نداشته باشد زیرا چنان سوت و کور است که گویی سالهاست کسی اینجا گام ننهاده است حتی کوچک ترین نشانی هم از جای پا نیست ... هرچه باداباد تصمیم میگیرم که تمام قبرهای گنبدی و کهنه را ببینم و زیارت کنم ...... رسیدم . این بنای زیبا و گنبدی متعلق به حاجی اکبرخان و فرزندانش است . آرامگاه زیبایی ساخته اند دعایی میکنم ... چشمم به یکی از گوشه ی یکی از ستون های آرامگاه می افتد . که با رنگ سیاه بر حاشیه ی سپیدش تصویر قلبی را کشیده اند !!! نمیدانم کار چه کسی است اما سخت در تعجبم !!!
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...