از
چند روز قبل میان مان شکرآب شده بود و هر دو گروه دندانبرهمسایی هایی
داشتیم به روی همدیگر و برای همدیگر، علتش به درستی یادم نیست؛ شاید بر سر
فوتبال بود و شاید هم بابتِ رقابت تنگاتنگی بود که میان ما بچههای به
اصطلاح خوشتیپ و خوشپوش بر سر تصاحب و گپ دادنِ دخترهای زیبا و مغرور
دبیرستان نمبریک و آموزشگاه تازه تأسیس شده زبان انگلیسی صورت میگرفت و
گاهی به دعوا و بزن بکوب هم میرسید اما نه بسیار
شدید. هر چه بود وحید را وا داشت در میدان فوتبال خطاهای آشکاری بکند و
دست بزند به تمسخر و توهین که حوصلۀ من و حارث را به نقطۀ پایانش میرساند.
تازه از میدان بیرون شده بودیم و در پیش روی خانۀ کاکا نوراحمد که جنرال
مقتدر و هیبتناکی بود ناگهان حارث و وحید بعد از ردوبدل چند فحش گلاویز
شدند، دست به یخنی زدنی و دیدنی از دو نوجوانِ تازه پشت لب سبز کرده و
خوشصورت که لندغرهای شهر "بچۀ شیر و پراته" میخواندند شان، هر دو
ورزشکار و پر از غرور جوانی، دَو و دشنام ها خصوصیتر، زشتتر و ناموسیتر
شدند. هیجانِ نوجوانی، کاکهگیِ گویا رفیق را تنها نگذاشتن، دلی پر خون از
وحید داشتن که فرزند فرمانده معروفی بود و به قدرت پدر می نازید و بالاخره
هیجانِ نخستین لگدهای بلند بعد از تمرینِ چاک صد وهشتاددرجه در باشگاه
کونگفو، همه دست به هم داده زیر پوستم را قلقلک میدادند برای هنرنمایی و
نشان دادنِ کاکهگیِ که انگار با زدن و خون ریختن مرفوع میشد. با حارث
همگام شدم و از دو طرف پشت و پهلوی وحید را خرد و خمیر کردیم، جانور درون
مان بیدار شده بود برای ریختنِ خونی پاک و بیگناه که تنها راه سرافرازی و
مردی میپنداشتیمش. وحشیگری ما چندان شگفتیبرانگیز و مشمئزکننده نبود که
بیتفاوتی، بیاحساسی و گوسفندی عمل کردن مردم، انگار به تماشای تیاتری
آمدهاند، لبخند بر لب و با چشمهایی برقزده از خرسندی، این بزمِ خون و
خریت را به تماشا نشسته بودند. بالاخره نثار آمد و ما را از دریدن بیشتر
لاشهیی باز داشت که وحید نام داشت و انگار نه انگار با ما فوتبال بازی
کرده و دوست بوده ایم. از ترس پدرش و سوگندی که خورده بود در انتقام فرزندش
ما را چنین و چنان میکند چندین روز به مکتب نرفتیم تا اینکه آبها از
آسیابها فرو افتاد و فتنه خفت.
با این مقدمۀ درازتر از متن میخواهم
بگویم که، حس هم دردی، دردِ مشترک جمعی، وجدانِ جمعی و این گونه کلمات
قلنبه سلنبه صرف روی کاغذ مانده اند و مردم ما، مردم شهر فیض آباد، همان
گوسپندانیاند که قطار ایستاده و یگان دوگان، به مسلخ سگهای هاری از نوع
شهردار و فرزندش میروند و ضیافتِ قربانی خود و فرزندان شان را به تماشا
مینشینند من بار بار در چشمان مردمان این شهر اشتهای سیریناپذیرِ دیدنِ
جنگ و جدل را دیدهام که با لبخندهایی احمقانه بر لب و با نوعی بیتفاوتی
وحشتناک پیرامون رویدادهای خونین دورو بر شان خاموش بوده اند. مطمئناً،
سلاخی فجیع و دردناکِ مهندس جاوید واپسین قتلِ پسر شهردار نیست و این
نوجوانِ آبیچشمِ رهیده از بندِ انسانیت و آدمگری قتلهای بیشتری را انجام
خواهد داد اکنون که دیگر دستش به کشتن، پاره کردن و دریدن گوشتِ گرم و
تازۀ مردم شهر رَو شده است. به قول پیرزنانِ دهکده مان "پردۀ انسانیتِ
صورتش دریده" و به هیچ چیزی بند نیست. روزگاری برتولت برشت از فاجعۀ فاشیزم
و ابعاد آن حرف می زد که اگر فاجعه و وحشتی کوچک باشد واکنش بسیاری را بر
می انگیزد و هیاهویش همه جا را می گیرد ولی وقتی فاجعه و کشتار به صدها و
هزارها تن برسد دیگر همگان به آن خوی کرده و هیچ اعتراضی نمی شود، امروز
مردم شهر فیض آباد نیز به این سلاخیهای خیابانی و قلدریهای نورمحمد، نورِ
چشمِ شهردار نذیرمحمد خان خو کرده و خنثی شده اند.