نهایت درد چیست ؟ هموطن !
وقتیکه دردت مرزهای تحمل را میشکند و به آنسوی صبر و طاقتت میرسد چه میکنی ؟
لطفن برایم پاسخت را بنویس . زیرا درد من مرزهای تحملم را شکسته است .
هموطن ! همسرنوشتم ! همدردم !
میدانم که درد من و تومشترک است . اما این را نمیدانم که آیا تو نیز همانند من از نفس افتاده یی یا نه ؟ زبان در دهانم نمیگردد و واژه ها زشت و ناقص الخلقه از دهانم به بیرون میپرند چونان جوجه های زاغی که بدون باز شدن چشم شان از لانه افتیده باشند پایین . بدون مو و نفرت انگیز
خدای من ! این درد را بکجا برم ؟ و این اندوه گسترده را به کی بگویم ؟ نمیدانم موجودی به بدبختی من درین دنیا است یا نه
دیروز صبح خودرا نمیدانم با دیدن کدام ناشسته رویی آغاز کردم و نمیدانم شبم را با دیدن کدام صورت ناخجسته یی به پایان رساندم ؟
از صبح دلم تنگ وگرفته بود اگر چه ماه هاست به دلتنگی و افسردگی دچارم . تمام روزم را به خواب گذراندم که شام عزیزی از خواب بیدارم کرد تا برخیزم و لقمه ی چند زهر جان کنم . ایکاش! هرگز بیدار نمیشدم ، ایکاش ! گوشهایم کر میبود تا این خبر بد را نمیشنیدم ، آن عزیزدل ! با اوقات تلخی و شتابزده گفت خبرداری در تخار انتحاری شده ؟ وچندتن از بزرگان ما را شهید کرده اند
تپش قلبم تند وتندتر شد گفتم نه کیها بودند ؟
شاه جهان نوری و جنرال داوود
گوشهایم بنگ صدا کردند و چشمهام سیاهی رفتند ، دهانم نیمه باز باقی ماند ومدتی گیج ومنگ نگاهش کردم، ناله یی کردم و قطره های اشک در ژرفای چشمانم سوسو زدند ، جنبیدند بگردش درآمدند اما نمیدانم چرا نریختند بیرون . شاید نمیخواستند درین دنیای نامرد ما قدم گذارند و شاید هم جرئت نکردند و تحمل مرگ این سپیدار بلند کوه پایه های فرخارو هندوکش ، این یل گردنفراز خراسان را نداشتند . و ده هاشاید دیگر
«مرگ» این واژه ی شوم و نفرت انگیز همواره غم می آفریند و اندوه میگستراند
من همیشه مرگ خودرا دوست داشته ام و بارها از خداوند خواسته ام که ازین دنیای لعنتی زودتر گمم کند ولی این خواستم تاهنوز اجابت نشده نمیدانم چرا؟ ، اما همیشه از مرگ و نابودی دیگران نفرت داشته و دارم. بارها از شنیدن خبر مرگ کسی دلم فرو ریخته است و غمی سنگین آخرین ته مانده ی قلبم را در میان پنجه های پولادین خود فشرده و له کرده است .
خدا خدا میکردم که این خبر راست نباشد . کمپیوتر را روشن کرده و به صفحه ی فیس بوک خیره شدم . نخستین متن دردآلود را که خواندم از دوست خوبم مصدق جان پارسا بود و بعدا سراسر فیس بوک پر از پیامهای غم انگیز درد آگین و اندوهبار . دلم گرفته شد و حالت بدی داشتم . همه پیام ها و نبشته ها را خواندم ولی چنان وضعم خراب بود که حوصله ی کامنت گذاشتن را نداشتم .
همدردمن ! میدانی ؟ سرداردیگری از تبار سرخ شهادت و از قبیله ی سبز ایمان ما را تنها گذاشت و رفت . آری او رفت تا دیگر از رنج روزگار و زشتی های این قرن آسوده گردد . او با بالهای از روشنی و نور به آنسوی دیوار این عالم هستی شتافت
چقدر!سخت است مرگ عزیزی را شنفتن وکاری نتوانستن بجز گریه
سپهبد! نبودت را چگونه تحمل کنیم ؟
بهروزخاوری
کابل ـ افغانستان
هشتم خرداد