پس از خواندن " داستانِ مارهای زیر درختانِ
سنجد " سرم پر از مارهایی شده بود که در زیر درختان سنجد میزیستند و از بوی
گل های سنجد دیوانه و مست میشدند شاید هم خودم دیوانه شده بودم و مست. هر باری که
چشمم می افتاد به درخت سنجد آرزو می کردم که ماری بیاید بیرون و با من حرف بزند
ماری که از معبد سومنات آورده باشندش و از ظلمی که سلطان محمود به نام دین و مذهب
انجام میداد شکایت کند و قصه ابوریحان بیرونی را بگوید آن دانشمند در بند افتاده
را که ناچار بود در برابر سلطان کرنش کند.
ولی هیچ ماری از زیر هیچ درختِ سنجدی بیرون نمی خزید شاید هم مارهای بسیاری
بودند و از بوی گل های سنجد دیوانه و مست می شدند؛ ولی من نمی دیدم آنها را.
بیشتر مردم از مار می ترسند و ازش نفرت دارند شاید هم از خاطر بابای شان
آدم که بر بنیاد افسانه ها مار، طاووس و شیطان سبب شدند از بهشت رانده شود و فرزندانش
در روی زمین خون می ریزند به امید رسیدن
به آن بهشت. من از مار نمی ترسیدم و همیشه مارها را میکشتم تا آن روز شاید بیشتر
از صد تا مار را کشته بودم ولی بعد از خواندنِ مارهای زیردرختان سنجد با خودم عهد
کردم که دیگر هیچ ماری را نمیکشم مبادا که ماری از مارهای سومنات باشد و دلی
داشته باشد پُر از غم و اندوه و تا هنوز نکشته ام هیچ ماری را.
این قصهگوی پیر جادویم کرده بود با داستان هایش و با آن قلم جادوییاش، به هیچ روی نمیشد از سرم دور کنم داستانهایش را. هر باری که در تلویزیون زریاب را میدیدم که با آن صدای نرم و خوشآیندش
حرف میزند بیدرنگ میافتادم به یادِ آن کست و آن قصۀ خوشۀ انگور و بیتهای مثنوی
و زنبورهایی که در ماه میزان سست و بیحال
به هر سو می افتیدند.
بعداً آمدم کابل و در آرزوی دیدنِ زریاب، این
قصهگوی پیر و جادوگر که با قلمش آدم ها را جادو می کرد. با دوستان بسیاری آشنا
شدم و دریافتم که این ها همیشه زریاب را میبینند و پای صحبت هایش دانش می
اندوزند. خواستم من نیز دیداری داشته باشم
با زریاب و این بود که شماره اش را گرفتم از فهیم رسا و برایش زنگ زدم، می دانستم که استاد
در تلویزیون طلوع است و غروبِ هر روز در آنجا طلوع می کند. تلفن زنگ خورد و صدای
گرم و دلنشینی دوید در سراسرِ سرم، آری این صدای استاد بود، صدایی که بیست سال
تمام در کنجی از ذهنم خانه کرده بود و هر باری نیشَکی می زد در ذهن.
رفتم و دردفتر تلویزیون طلوع دیدمش ولی از ذوق زده گی و هیجان نتانستم لام را از
کام جدا کنم و سلام بر لبم خشکید. ده دقیقهیی وقتش را حرام کردم و خودم را تحمیل.
تنها گفتم که از بدخشان هستم و دانشجو.
حدود دوسال دیگر دوام یافت تا پایم به خانه استاد باز شد بازهم به همت و همکاری
فهیم رسا و توانستم چندین بار این پیرمردِ افسونگر را ببینم که با قلمش آدم ها را
افسون می کند. همانطور که مرا افسون کرده است با مارهای زیر درختانِ سنجدش و من
مدتها نشسته ام در زیر درختانِ سنجد به امید اینکه ماری بیاید بیرون ماری که از
بوی گل های سنجد و دیوانه و مست شده باشد، ماری از مارهای معبد سومنات و من کف دست
ها را به هم بچسپانم و به پیشانی ببرم و بگویم جی راج ناگ جی، و او فش فش کنان
بیاید و از ظلم و ستم سلطان محمود بگوید که به نام دین انجام می داد. همانگونه که
با گلنار و آیینه اش افسون شده ام و همیشه
زل زده ام به آیینه که گلناری یا ربابه یی بیاید بیرون و با شنگ شنگ زنگ هایش و با
رقصش آتش زند در سوخته گان عالم و آیینه را از پا در آورد و تکه تکه کند. با
چهارگرد قلایش افسون شده ام و خود را پنداشته ام حکیمی از حکیمان زمانه، کودکی از
آن هفت کودکِ پرسشگر.
امروز دیگر کلان شده ام ولی دانشمند نشدم اما
زریاب است و هنوز هم زریابِ
دانشمند و کلان است.
این مرد را نمی شود دستکم گرفت و به خودش و نوشته هایش بی اعتنا بود روزگاری محمود
دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی و خالق رمانِ بزرگِ کلیدر در بارۀ استاد زریاب
گفته بود اگر رهنورد زریاب نرنجد ، می خواهم بگویم که تنها چخوف چنین
داستان هایی نوشته است " سوگمندانه زریاب در زادگاهش افغانستان کمتر مورد تجلیل و
قدردانی قرار گرفته است.
بی گمان زریاب شناسی در آینده یکی از
مضامین اصلی دانشگاه های این کشور خواهد بود و بسیاری ها خواهند کوشید تز دکترای
خود را در باره زریاب و نوشته هایش بنویسند. همان گونه که همین اکنون یکی از
دوستان ایرانی به نام دهقانی تز دکترای خود را زیر نظر سیروس شمیسا و به روی
داستان مارهای زیردرختان سنجد نوشته است.
مانا و توانا باد این پیرمرد افسونگر که با قلمش افسون می کند.
امیدوارم سال های بسیاری بازهم بنویسد و حرف بزند و خاطره آواز دلنشین و خوشایندش
بازهم به دنبال کودکی از کابل برود تا بلخ
و بدخشان و بخارا و رهایش نکند. و هر باری که نام زریاب را بشنود به یاد زنبورهایی
بیفتد که در ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتند. زنبورهایی که عاشق انگور
هستند شاید هم زنبورهای خزانی.