...
سالِ هفتادوشش خورشیدی، سالِ خوبی نبود. اصلاً هیچ خوب نبود. سالِ وحشت و دهشت، سالِ گرسنگی و گلوله بود.
در چنان سالی، من تازه پایم را به صنفِ چهارم مکتب گذاشته بودم. نمیدانم چه مرگم بود؟ ولی همینکه چشم بینندهیی به من میافتاد. هفت بند جگرش به سوزش میآمد و بیاختیار کلمۀ سوءتغذی بر زبانش جاری میشد. شاید هم دیدنِ کلۀ تربوز مانند و گردنِ باریکتر از تار کاغذپرانم، و چشمهایی که از شدتِ گرسنگی رنگِ اصلی شان شناخته نمیشد. ناخودآگاه این کلمۀ نفرتانگیز را بر زبانش جاری میساخت.
به هر حال گپِ اصلی، از پیشم خطا نخورَد. در آن چاشتِ نفرت انگیز، با شکمی گرسنهتر از کودکانِ سومالی و رنگی پریدهتر از هریکینِ کهنه مان، به خانه برگشتم. مادرم با دیدنِ من در آن حالت، سخت وحشتزده شد.
شاید هم قیافهام بهراستی وحشتناک شده بود. کاش آیینهیی میداشتم و خودم را در آن میدیدم. کاش دوربین عکاسیی میبود و من عکسی از خودم میانداختم. تا امروز از فروختنِ آن پول در میآوردم. به قولِ الیاس علوی" ما میمیریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد".
راستی هم اگر عکاس تایمز یا هر عکاس دیگر میبود. با انداختن عکسی از من جایزه میگرفت.
داخل آشپزخانه شدم. به سوی سبد سابقۀ نان رفتم. با آنکه میدانستم. این سبدِ بیچاره مدتهاست که نان را در داخل خود نه دیده و حتی رنگ و بویِ نان گندم را نیز فراموش کرده است. بازهم با سماجتِ شگفتی به سویش کشیده میشدم. شاید از اینکه هنوز به نام سبدِ نان یاد میشد و شاید هم یادِ روزهایی که این سبد، پُر از نانِ نرم و گرمِ گندم بود. مرا به سویش میکشید. مادرم با نگاههای نگران به سویم میدید. شگفتیزده شده بودم و نه میدانستم که مادرم چرا اینگونه به سویم میبیند. در چشمهای نگرانش، آشکارا نارضایتی دیده میشد. ولی نمیتوانست مانعام شود شایدهم نمیخواست ممانعتی کند. سبد را زیر و رو کردم. چیزی در داخلش وجود نداشت. خالیِ خالی بود.
با ناامیدی اینسو و آنسو نگریستم. در هیچ جای آشپزخانه، هیچ نشانی از خوردنی دیده نمیشد. با نگاه معناداری به سوی مادرم نگریستم. نگاهِ پُر از گرسنگی و خستهام در نگاهِ پُر از درد و دلسوزیِ مادرم گره خورد. زبانِ من از گرسنگی در دهانم خشک شده بود و زبانِ مادرم از دردِ نداشتنِ یک پارچه نان که بهمن بدهد، قفل شده بود. هر دو نمیتوانستیم کلمهیی بر زبان آریم.
در همین لحظه انگار به من الهام شد. که بدوم و زیر دیگچۀ سیاه را بهبینم. رفتم و دیگچه را بالا کردم. در میان کاسهگک خُردی یک دانه پنیر به سویم لبخند میزد. انگار از بودن در زیر دیگچۀ سیاه و دودزده خسته شده بود. با خوشحالی پنیر را گرفتم و تقریباً فریاد زدم، مادر! پنیر یافتم. مادرم برجایش خشک شده بود و انتظار نداشت که من پنیر پُت شده را پیدا کنم.
با دلهره و هراس به سوی من و پنیر نگریست. و نمیتوانست چیزی به گوید. پرسیدم چه شده است ؟ با لبخند کمرنگی گفت هیچ، ولی چیزی در درونم میگفت نه حتماً چیزی شده است ورنه مادرم، هیچ وقت چنین خاموش و افسرده نبوده، با شلهگی کودکانهیی بازهم پرسیدم که چه شده مادر؟
رنگش بیشتر از پیش پرید، انگار میان دو جسمِ سخت فشرده میشد. چشمانش آب زدند و لبهای سپید و خشک شده از گرسنگیش، به سختی لرزیدند. و با لکنت زبان گفت او پنیرِ امشب ماست. به آن دست نزن، اگر بخوریش برای امشب چیزی نمیماند. دستهایم خشک شدند و به آهستگی پنیر را در کاسه گذاشتم. یک قدم عقبتر رفتم و ایستاد شدم. چشمهای نگرانم. در خطی منظم میان پنیر و مادرم چرخیدند. از پنیر و مادرم کم کم فاصله گرفتم. و نا باورانه به مادرم خیره شدم. باورم نمیآمد که مادرم مرا از خوردن پنیر بازداشته است. دلیلش را نمیدانستم که چرا ؟ شاید هم نمیخواستم به دانم. مادرم سرش را پایین افگنده و از آشپزخانه خارج شد. من و پنیر تنها ماندیم. کودکِ درونم بر من فشار میآورد و با سماجتِ عجیبی پنیر را میخواست و از سوی دیگر وجدانِ کوچکم، استدلال میکرد که این پنیر مال تمام خانواده است. نباید به تنهایی بهخورمش.
در درونم جنگِ شدیدی شروع شده بود. از یکسو گرسنگی یکروزه جانم را سوهان میزد و نرم نرمک میسایید و از دیگر سو، احساس همدلی و همدردی با دیگر اعضای خانواده چوبم میزد.
دلم سخت میخواست که پنیر را گرفته و بهخورم و از جانبِ دیگر، فکر اینکه من بیکارم و باید صبر کنم تا شام شود و تمام خانواده گردهم آییم و تنها پنیرِ گذاشته شده برای شب را بهخوریم. آنها بیشتر از من حق داشتند که پنیر را بهخورند. زیرا کار میکردند و طبعاً آدمی که کار کند زودتر گرسنهاش میشود.
برای گریز از دودلی وحشتناک و فراموش کردن هوسِ خوردن پنیر، به بیرون دویدم، دیدم که مادرم در زیر درختِ بید نشسته و دارد اشکهایش را پاک میکند. دردی در سراسر جانم دوید و خود را در آغوشش انداختم. هر دو اشک ریختیم. من از شدتِ گرسنگی، و او از خاطر من،
دعا میکنم که هرگز دردِ گرسنگی و ناداری را نه بینید.
شاید جنگ، بیعدالتی و نابرابری بدترین درد باشد. اما من میگویم بدترین دردها دردِ گرسنگی است.