کابل
در بچه هایش خلاصه می شود و بچه ها همۀ کابل اند و کابل تمامِ بچه ها،
بدون این بچه ها کابل چی ارزشی دارد و به چی می ارزد؟ از فکر نبودن این بچه
ها تمام تنت می لرزد.
این نخستین باری نیست که دلتنگی ها دلت را تنگ در مشت می گیرند و می فشرند و
این نخستین بارت نیست که بغض گلویت را فشرده و راه نفس کشیدنت را بند
انداخته است. این سرنوشت ات است که چونانِ بوم تک و تنها بمانی در این شهر
شوم.
هیچ نمی دانی که نخستین دانۀ این زنجیرِ گسیخته کِی بود و کَی
بود؟ هیچ نمی دانی که کابل نفرین شده است یا تو نفرین شدهیی، همه ساله
یگان یگان و دوگان دوگان کم می شود از سیاهۀ دراز دوستان و تو می مانی با
سیاهی و تنهایی، همه ساله دوستان نازنینی رهایت میکنند و می روند پیِ کار
خود و روزگارِ خود. پیِ تحصیل، پیِ زنده گی و پیِ دنیای بهتری و این تویی
که در دنیای ویران و از هم پاشیده ات می گندی و می پوسی، بی آنکه کسی بداند
چیست در دلت و چیست دردِ دلت. اورنگ و مختار آخرین دانه های این زنجیر
جدایی نیستند که اکنون در سرزمین مِه و ماه و در دیارِ برهمن و بودا درس می
خوانند. این طالع شوم و بومواری که تو داری بترس از این که دانه های
دیگری نگسلند از این زنجیر و تو تنها بمانی در این وحشتِ دلگیر. تا کنون
رفتنِ بسیاری ها را تحمل کرده ای از هارون و نریمان گرفته تا مصدق و نوید و
چندین تنِ دیگر؛ اما گمان می رود صبر تو نیز اندک اندک به پایان رسیدنی
است و آن روز داد و فریادت دیدنی. بیم آن دارم که این دایرۀ دوستان روز به
روز تنگ تر شود و تنگ تر و روزی برسد که یکی را نیابی که دَمی بنشینی و
دردت را با دود بریزی در برابر وی، ای وای! از وحشت چنین روزی سکته خواهی
کرد و قلبِ مزخرفت از تپیدن باز خواهد ماند.
می دانم تنها نیستی دست کم
چند تنِ دیگر هستند که این سان غم دوری، دل شان را به بازی گرفته و ابر
سیاهِ تنهایی بر فراز شان سایه سنگینی انداخته است، اما کدام نامرد سرنوشت
تان را چنین ساخته و ستونی از درد در دل های تان افراخته و هزار لعنت بر
این اندوهِ چون کوه، که دل ها را گداخته.