چشمی و صد نم، جانی و صد آه
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
بعد
از یکسال دوری و دردکشیدن، تا یک ساعتِ دیگر رهسپار بدخشان ـ یشتیو
میشوم و اگر طبیعت کدام ناجوانی نکند سه روز بعد در یشتیو خواهم بود.
هیجان زیادی دارم و سخت بیصبرم، به قشلاق میروم قشلاقی که زیباترین و
خوشآب و هوا ترین ایلاق ها را دارد و خوشقد و قامتترین دختران را که
بهترین چوپان اند و شوخترین بزغاله ها را میچرانند در میان کوهپاره هایی
که رشک جنت اند و مایۀ عشرت، و بر کنارۀ چشمه هایی با چشمان غزال گون شان، چشم بازی می کنند که مفرح ذات اند و آب حیات
امسال هیجانم دو چندان هست چرا نباشد؟ آخر، مانی آنجاست مانی کوچولوی من،
که اورنگ با بدجنسی نوروزعلیاش مینامد و میکوشد میان مذهب و رسم و رواج
پُل بزند و مانیِ نازنینم را با سنتِ تازی آشتی دهد. خدا بزند این اورنگ را
که از همین حالا دست از سر پسرم بر نمی دارد و دوست دارد با نوروزعلی
خواندنش، او را نیز عربزده کند مگر نمی داند؟ من نامش را دقیق و درست مانی
گذاشته ام به امید این که زود بزرگ شود و از رمز و راز زندگی مانی پیامبر
باستانی ایران باخبر شود و مانندِ پدرکلانِ پدرکلان هایش، زرتشتِ بزرگ
کردار نیک، گفتار نیک و پندار نیک را پیشه کند و هرگز بر روی کسی شمشیر
نکشد و زن و فرزند کسی را به کشتن ندهد و فقط و فقط یک زن برگزیند و با او
به شادی و شادخواری عمر گذراند