بهروز نام دارم و 23 سال پیش طبیعت، تُفم کرد. از همان روز نخستین تا امروز سرگردان و ولگردم.
شماهایی که به این وبلاگ سر میزنید و خط خطیهایم را میخوانید.
سپاسگزار تانم.
ادامه...
مازوخیسمی
در سر و سر چون مازو، آفتابِ این روزهای کابل داغ است و سرت داغتر از آن،
انگار آتشی افروخته اند در جانت و جایت میانِ آتش، آتش به جان زده تر از تو
پیدا نمیشود در این شهر و هیچ کسی را نیست پروای شر و مسلط شده اند بر
شهر، شرارت ها. در هر گام، دراز می شود به سویت دستِ گدایی به گدایی و
یک گام هست فاصله از این گدا تا آن گدا، دستت دراز نمیشود برای کُمک و
نیست در جیبت پولی حتّا کمَک، تنها قلبت
به درد میآید از دیدنِ این صفِ درازکشیده و چه دراز کشیده این صف، حیران
میمانی چی سان کنار بیایی با این وضعیت و میروی کنار دریا، دریا نه نهری
خشکشده که روزگاری دریا نام داشته. می روی و می رسی به دیوانهیی به نام
نریمان، که نر است اما ایمان ندارد. نریمان بدتر از تو به بیماری خودآزاری
دچار است و ناچار و هی میگردید و میگردید سراسرِ کارته سه و کارته چار،
آفتاب داغ تر از چاشت های دیگر روز بر سر تان میتابد و بیتاب تر میسازد
تان. نه جایی بر نشستن و نه آبی برای دست و روی شستن. گرما تکه تکه روی آدم
ها می نشیند و نفس ها را بند میسازد. انگار تابستان امسال بسیار آماده تر
و مجهزتر از هر سال دیگر است. تمام روز را گام زدید با هم و گام زده اید
سراسر شهر را درهم و برهم. فردا هند خواهد رفت این نریمانِ بی وجدان و
دیدنش تا مدتی دراز ناممکن، و امروز را حرام کردن با او هست ممکن.
بهروز خاوری
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ