دلم
به حال این خانه میسوزد که تک و تنها در میانِ برف نشسته و گذرِ عمر را
میبیند. تنهایی و دلتنگ شدن از مشخصه های اصلی این خانه هاست و منزوی و
گوشهگیر بودنِ آن کمبود دارو و امکاناتِ بهداشتی را دو چند میسازد.
دیدنِ این خانهگکِ دورافتاده
با آن بامِ چوبپوش ساده و آن دودِ سیاه ناشی از چوب و بته جنگلی و شاید
هم پاروی حیوانی و آن انبارِ کاهِ سبز و علوفه برای گوسپندان بر بام، که
ما در شغنانی به آن wekhtean ( انبار بزرگ کاه ) میگوییم. مستقیماً مرا
به یاد خانۀ خودمان میاندازد و به یادِ یَشتیوِ کوچک و سرد و سنگلاخی ما.
َیشتیوی که برای دیگران گوشهیی از جهان است و برای من همۀ جهان.
این
خانهگکِ دوستداشتنی که در منطقۀ شیوه ِ شغنان است شباهتِ وحشتناکی به
خانۀ خود مان در یَشتیو دارد و جایی که باشندهگانِ یشتیو نامش را از
دَشتُکِ ( دشتِ کوچک ) سه مُهر، به دَشتُکِ جمشید تغییر دادند و در
خوشبینانه ترین حالت دَشتُکِ استاد جمشید میخوانندش. و حسِ نوستالوژی
مهار ناشدنییی را در من بیدار میسازد و دلتنگی ام را بیشتر و بیشتر قمچین
میزند. یَشتیو روستای کوچکی است و شاید هم کوچکترین، زادگاهام نیست؛
اما جایی است که از یازده سالگی تا همیندَم خانه مان آنجاست و همه چیز
من. یشتیو خوی و خواصِ عجیب و شگفتی برانگیزی دارد. در بهار جامۀ سبز
میپوشد و روزبهروز شادابتر، سیرابتر و مهربانتر میشود. تابستانش
مایۀ حیات است و مفرح ذات، گاهی به شدت تشنه میشود و دل را در دلخانه
میلرزاند از ترس، از ترس اینکه گندم در دو هفتۀ آخر آبیاری خشک شوند و
چیزی نداشته باشند در هنگامِ خرمن. در پاییز، بدخوی میشود، لجوج، سختگیر و
تقریباً بیشتر اوقات نامهربان. به اندکِ چیزی بهانه میگیرد و میگرید.
در زمستان تبدیل به سگِ هاری میشود و گوشت و پوستِ مان را میجود ولی
نمیشود دوستش نداشت هر چند آوردن هیزم از کوه و دره در میان برف و سرمایی
که اشک از چشم میپراند و چندین درجۀ زیر صفر است یَشتیو را تبدیل به یک
روستای سادیست میکند.
آخر کسی چون من چیگونه میتواند دل بکنَد از
یَشتیو؟ جایی که برای نخستین بار صاحبِ خر شدهام و بی هیچ ترس و هراسی
دوانده ام آنرا. برای نخستین بار به جای آنکه حسرت داشتنِ اسپ را بخورم
خودم داشته ام چندین اسپ و بالاخره جایی که نخستین بار دریافته ام که چیست
عشق؟ و چیسان میسوزاند آدم را دوری سیهچشمی هر چند که تا امروز ادامه
دارد آن سوختن.